تک پارتی ریندو
تک پارتی ریندو
«تقدیر من»
پاهاش رو از بین میله های لب ساختمون رد کرد و نشست لبه ی زمین. روی فاصلهی بین مرگ و زندگی.
به دو هفته ی پیش فکر می کرد. یا شاید هم روز های قبل اون.
ولی مطمئنم به فکر یه شخص توی اون روز ها بود.
شخصی که دیگه پیشش نیست
موهاش توی هوا تاب میخورد. طوری که انگار می خواست از دست سرنوشت های شومی که توی ذهن اون بود فرار کنه.
این برج چند طبقه بود...؟ فکر کنم 34 طبقه...
کافیه؛ نه ؟؟
بلند شد و پاهاش رو از روی میله های لب ساختمون رد کرد.
و بعدش رو یادم نیست...
*فلش بک به دو هفته ی پیش از زبان ریندو*
از سر کار میومدم.
حدود ساعت 9 شب.
گوشیم زنگ خورد و اسم ا.ت روی صفحه ی گوشیم ظاهر شد. بهش جواب دادم ولی صدایی که شنیدم صدای ا.ت نبود. صدای ران بود.
ران: الو!؟ ریندو!؟ *استرسی*
ریندو: سلام ران. چیشده.
ران: ریندو چطور بهت بگم... ا.ت...
ریندو: ا.ت چیزیش شده؟
ران: ن... نه چیز خطرناکی نیست...
ریندو: صدات میلرزه چی شده!
ران: ریندو... ا.ت ساداکو (ساداکو دوست دختر رانه) رو دعوت کرده بوده خونه که وقتی ساداکو میاد تصمیم می گیرن برن بیرون... ولی وقتی داشتن از پله ها میومدن پایین پاش لیز میخوره و 15 تا پله رو می افته...
دست و پاهام شل شد. سریع ماشین رو زدم کنار تا تصادف نکنم.
15 تا پله!؟ امکان نداره چیزی نشده باشه...
ریندو: حالش چطوره ؟ جاییش شکسته؟؟؟
ران: شقیقش پاره شده. چون گرفته بوده به نرده ها. ولی حالش خوبه. ساداکو به موقع اوردش بیمارستان و دکتر ها تونستن عملش کنن. نگران نباش. فعلا بیا بیمارستان هاتاکه
رین: ب...باشه
*یک هفته و 3 روز بعد، از زبان ریندو*
ا.ت مرخص شده و اومده خونه. خداروشکر حالش خوبه و نیاز نیست خیلی نگران باشم.
به خاطر ا.ت مایکی 2 هفته بهم مرخصی داده.
منم تو اتاق دراز کشیده بودم و فکر می کردم. هر چند فکر های خوبی نبود...
یهو صدای شکستن ظرف شنیدم و دویدم سمت آشپزخونه تا ببینم چی شده.
دیدم ا.ت بیهوش افتاده روی زمین و دورش پر شیشه خوردس.
سریع بلندش کردم و رفتم بیمارستان.
ا.ت رو بردن اتاق عمل تا ببینن چش شده بوده. منم به ران و ساداکو زنگ زدم تا بیان...
نشسته بودم روی صندلی و بی صدا گریه می کردم.
برای چی این بلا ها سر من میاد...؟
دیدم دکتر از اتاق عمل اومده بیرون.
دکتر: ریندو سان... متأسفیم...ا.ت سان به دلیل خونریزی داخلی فوت کردن.
دنیا روی سرم خراب شد. افتادم روی زانو هام.
شاید هم این تقدیر منه...
به زودی می بینمت...
ا.ت!
«تقدیر من»
پاهاش رو از بین میله های لب ساختمون رد کرد و نشست لبه ی زمین. روی فاصلهی بین مرگ و زندگی.
به دو هفته ی پیش فکر می کرد. یا شاید هم روز های قبل اون.
ولی مطمئنم به فکر یه شخص توی اون روز ها بود.
شخصی که دیگه پیشش نیست
موهاش توی هوا تاب میخورد. طوری که انگار می خواست از دست سرنوشت های شومی که توی ذهن اون بود فرار کنه.
این برج چند طبقه بود...؟ فکر کنم 34 طبقه...
کافیه؛ نه ؟؟
بلند شد و پاهاش رو از روی میله های لب ساختمون رد کرد.
و بعدش رو یادم نیست...
*فلش بک به دو هفته ی پیش از زبان ریندو*
از سر کار میومدم.
حدود ساعت 9 شب.
گوشیم زنگ خورد و اسم ا.ت روی صفحه ی گوشیم ظاهر شد. بهش جواب دادم ولی صدایی که شنیدم صدای ا.ت نبود. صدای ران بود.
ران: الو!؟ ریندو!؟ *استرسی*
ریندو: سلام ران. چیشده.
ران: ریندو چطور بهت بگم... ا.ت...
ریندو: ا.ت چیزیش شده؟
ران: ن... نه چیز خطرناکی نیست...
ریندو: صدات میلرزه چی شده!
ران: ریندو... ا.ت ساداکو (ساداکو دوست دختر رانه) رو دعوت کرده بوده خونه که وقتی ساداکو میاد تصمیم می گیرن برن بیرون... ولی وقتی داشتن از پله ها میومدن پایین پاش لیز میخوره و 15 تا پله رو می افته...
دست و پاهام شل شد. سریع ماشین رو زدم کنار تا تصادف نکنم.
15 تا پله!؟ امکان نداره چیزی نشده باشه...
ریندو: حالش چطوره ؟ جاییش شکسته؟؟؟
ران: شقیقش پاره شده. چون گرفته بوده به نرده ها. ولی حالش خوبه. ساداکو به موقع اوردش بیمارستان و دکتر ها تونستن عملش کنن. نگران نباش. فعلا بیا بیمارستان هاتاکه
رین: ب...باشه
*یک هفته و 3 روز بعد، از زبان ریندو*
ا.ت مرخص شده و اومده خونه. خداروشکر حالش خوبه و نیاز نیست خیلی نگران باشم.
به خاطر ا.ت مایکی 2 هفته بهم مرخصی داده.
منم تو اتاق دراز کشیده بودم و فکر می کردم. هر چند فکر های خوبی نبود...
یهو صدای شکستن ظرف شنیدم و دویدم سمت آشپزخونه تا ببینم چی شده.
دیدم ا.ت بیهوش افتاده روی زمین و دورش پر شیشه خوردس.
سریع بلندش کردم و رفتم بیمارستان.
ا.ت رو بردن اتاق عمل تا ببینن چش شده بوده. منم به ران و ساداکو زنگ زدم تا بیان...
نشسته بودم روی صندلی و بی صدا گریه می کردم.
برای چی این بلا ها سر من میاد...؟
دیدم دکتر از اتاق عمل اومده بیرون.
دکتر: ریندو سان... متأسفیم...ا.ت سان به دلیل خونریزی داخلی فوت کردن.
دنیا روی سرم خراب شد. افتادم روی زانو هام.
شاید هم این تقدیر منه...
به زودی می بینمت...
ا.ت!
۱۳.۶k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.