<<عـشـقِ روانـی>>
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟗
𝔂𝓸𝓾:
درحال درست کردن ناهار بودم که دیدم یکی منو به خودش چسبوند و دستاشو دور کمرم حلقه کرد فهمیدم یونگیه و برگشتم که لباش و رو لبام گذاشت نزاشت چیزی بگم
[چند مین بعد]
* هی چیکار میکنی
_ اومممم شیرینی واقعا
* برو بشین الان غذا رو میارم
_ سیر شدم.
* هوم چی تو که چیزی نخوردی(تعجب)
_ به جاش یه چیزی جلومه که سیرم میکنه
* هی یونگی بس کن برو بشین
_ اولاََ یونگی نه ددی دوماََ چشم بانوی عمارتم
* ديوونه(خنده)
_آره دیوونم دیوونه ی تو
[ ات صبحونه رو برای یونگی برد و یونگی خورد و بعد رفت آماده شد تا بره باند و اومد پایین و یه بوسه رو لبای ات زد و از خونه زد بیرون]
𝔂𝓸𝓾:
من که تنها خونم و حوصلم سر میره چرا به سانا زنگ نزنم بریم بیرون اره فکر خوبیه (سانا دوست ات)ولی اگه یونگی عصبی بشه چی اون نمیزاره من برم بیرون، هالا چیزی نمیشه که زود برمیگردم مگه چیه اون تا دیروقت اونجا میمونه میدونم.
[ ات به سانا زنگ زد]
(مکالمه بین ات و سانا)
* سلامممممممممممممممممممممممم عزیزممممم
واییییییییییی ات خودتی خدایی؟خیلی دلم برات تنگ شده بود
* هی منم اینطور ميگما سانا
جان
* میایی بریم بیرون؟
باشه ولی یونگی میزاره(ات قبلا همه چیو به سانا گفته بود اینکه برگشته پیش یونگی)
* اممم نه ولی رفته بار تا دیروقت نمیاد خونه نگران نباش زودی برمیگردیم.
امیدوارم همینطور که میگی باشه
* خب پس ساعت ٨ آماده باش باشه؟
حله جوجه
* خودتی، فعلا
بای
(پایان مکالمه)
[ ات کلی برای بیرون رفتن ذوق داشت هر دقیقه به یه چیزی فکر میکرد اینکه چی بپوشه چجوری آرایش کنه اصلا رفیقشو بعد مدتها یا شاید بهتره بگم بعد چند سال قراره ببینه واکنششون چی باشه و کلی سوالای دیگه اما ات تنها چیزی که نمیدونست این بود که یونگی درواقع یه روانی که نه بلکه سادیسم داره یونگی چندین بار به ات گفته بود از کاراش سرپیچی نکنه و تنهایی یا با دوستاش بیرون نره اما ات گوش نمیکرد، و اینکه یونگی سادیسم داره و ات خبر دار نیست همه چیو دارک و ترسناک تر میکرد....]
ادامه دارد....
شرط:20 لایک♥️
ببخشید که دیروز نزاشتم وقت نکردم و اگر هم کم بود بازم ببخشید چون ویس اجازه نمیده بیشتر از این بزارم
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.