«....یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا.. مکث کوتاهی
«....یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا.. مکث کوتاهی کرد. مشکلی پیش اومده؟...»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۲۵:غرور:crown:
زیرچشمی داشتم بهش نگاه میکردم و توی ذهن خودم کلنجار میرفتم تا یه راه حلی پیدا کنم. که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا.. مکث کوتاهی کرد. مشکلی پیش اومده؟
بدجور هول شدم و گفتم نه. و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم. اعصابم خورد شده بود. لعنت به تو کوین. بهترین فرصت بود. چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ داشتم به خودم فحش میدادم که پرید وسط افکارم.
_منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم. خندید. فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود.
_نخند. سفیدها که بهم لبخند میزنن خوشم نمیاد. هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمیکنه.
جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد. سرش رو انداخت پایین. چند لحظه در سکوت مطلق گذشت.
_اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی.
_افتخار؟ یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟ منتظر جوابش نشدم. پوزخندی زدم و گفتم: هر چند، چرا نباید خوشحال بشی؟ اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمکشون میری. اونی که بخاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی، طرف مقابله.
_مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم.
همونطور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد. ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است. به چی فکر میکرد؛ نمیدونم! اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن و خودم رو سرزنش میکردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم. میتونستم بدون کوچیک کردن خودم، دوباره دفتر رو ازش بگیرم. اما..
همینطور که میگذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر میشد. اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند به زبون آوردم.
_لعنت به توی احمق.
سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد. با دست بهش اشاره کردم و گفتم. با تو نبودم و بلند شدم از اتاق زدم بیرون.
تابستان تموم شد. بچه ها تقریبا برگشته بودن. به زودی سال تحصیلی جدید شروع میشد و من هنوز با عربی گلاویز بودم. تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست.
توی تمام درس ها کارم خوب بود. هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود. اما مثل عربی نبود. رسما توش به بن بست رسیده بودم. دیگه فایده نداشت. دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی.
_اون دفتری که اون دفعه بهم دادی..
نگذاشت جمله ام تموم شه. سریع از جاش بلند شد. صبر کن الان میارم. بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد. عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم. دفتر رو گرفتم و رفتم.
واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد. دیگه هیچ چاره ای نداشتم.
داشت قلمش رو میتراشید. یکی از تفریحاتش خطاطی بود. من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم میتونه به تمام سبک ها بنویسه. یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم. عزمم رو جزم کردم. از جا بلندشدم و از خط رفتم اون طرف. با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد. نگاهش خیلی خاص شده بود.
_من جزوه رو خوندم. ولی کلی سوال دارم؛ مکث کوتاهی کردم. مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟
خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد. دستی به صورتش کشید و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت. شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود.
با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد. تمرین ها رو نگاه میکرد و اشتباهاتم رو تصحیح میکرد. تدرسیش عالی بود. ولی هر لحظه ای که میگذشت واقعا برام سخت بود. شدید احساس حقارت میکردم. حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم. من از خودم خجالت می کشیدم و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani به جمع کتابخون ها تو سروش یه سر بزن
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۲۵:غرور:crown:
زیرچشمی داشتم بهش نگاه میکردم و توی ذهن خودم کلنجار میرفتم تا یه راه حلی پیدا کنم. که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا.. مکث کوتاهی کرد. مشکلی پیش اومده؟
بدجور هول شدم و گفتم نه. و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم. اعصابم خورد شده بود. لعنت به تو کوین. بهترین فرصت بود. چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ داشتم به خودم فحش میدادم که پرید وسط افکارم.
_منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم. خندید. فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود.
_نخند. سفیدها که بهم لبخند میزنن خوشم نمیاد. هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمیکنه.
جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد. سرش رو انداخت پایین. چند لحظه در سکوت مطلق گذشت.
_اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی.
_افتخار؟ یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟ منتظر جوابش نشدم. پوزخندی زدم و گفتم: هر چند، چرا نباید خوشحال بشی؟ اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمکشون میری. اونی که بخاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی، طرف مقابله.
_مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم.
همونطور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد. ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است. به چی فکر میکرد؛ نمیدونم! اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن و خودم رو سرزنش میکردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم. میتونستم بدون کوچیک کردن خودم، دوباره دفتر رو ازش بگیرم. اما..
همینطور که میگذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر میشد. اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند به زبون آوردم.
_لعنت به توی احمق.
سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد. با دست بهش اشاره کردم و گفتم. با تو نبودم و بلند شدم از اتاق زدم بیرون.
تابستان تموم شد. بچه ها تقریبا برگشته بودن. به زودی سال تحصیلی جدید شروع میشد و من هنوز با عربی گلاویز بودم. تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست.
توی تمام درس ها کارم خوب بود. هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود. اما مثل عربی نبود. رسما توش به بن بست رسیده بودم. دیگه فایده نداشت. دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی.
_اون دفتری که اون دفعه بهم دادی..
نگذاشت جمله ام تموم شه. سریع از جاش بلند شد. صبر کن الان میارم. بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد. عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم. دفتر رو گرفتم و رفتم.
واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد. دیگه هیچ چاره ای نداشتم.
داشت قلمش رو میتراشید. یکی از تفریحاتش خطاطی بود. من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم میتونه به تمام سبک ها بنویسه. یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم. عزمم رو جزم کردم. از جا بلندشدم و از خط رفتم اون طرف. با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد. نگاهش خیلی خاص شده بود.
_من جزوه رو خوندم. ولی کلی سوال دارم؛ مکث کوتاهی کردم. مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟
خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد. دستی به صورتش کشید و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت. شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود.
با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد. تمرین ها رو نگاه میکرد و اشتباهاتم رو تصحیح میکرد. تدرسیش عالی بود. ولی هر لحظه ای که میگذشت واقعا برام سخت بود. شدید احساس حقارت میکردم. حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم. من از خودم خجالت می کشیدم و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani به جمع کتابخون ها تو سروش یه سر بزن
۶.۶k
۱۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.