حکایت رفاقت

حکایت رفاقت
حکایت سنگهای کنارساحله
اول یکی یکی
جمعشون میکنی تو بغلت
بعدشم یکی یکی
پرتشون میکنی تو آب
اما بعضی وقتا
یه سنگهای قیمتی گیرت میاد
که هیچوقت
نمیتونی پرتشون کنی... ‌‌‌‌‌‌‌‌
دیدگاه ها (۷)

خیلی قشنگه این متن : بابا داشت روزنامه میخوندبچه گفت: بابا ب...

ی عده ای یادشون نمیاد!میزدیم به شیشه باجه تلفن که خانم زود ب...

💋 😪 💋

هر عمل کز آدمی سر میزند....

همه راجب شکست عشقی یا راجب حس یک طرفه میگن..با اینکه حس بدتر...

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط