پس از لحظه های دراز
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام
برگی رویید
و نسیم سبزی
تار و پود خفتهٔ مرا لرزاند ؛
و هنوز من
ریشه های تنم را
در شن های رویاها
فرو نبرده بودم
که به راه افتادم ؛
پس از لحظه های دراز
سایهٔ دستی
روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش
بیدارم کرد ؛
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطهٔ تاریک درونم
نیفکنده بودم
که به راه افتادم ؛
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی
در مرداب یخ زدهٔ ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را
در روحم ریخت ؛
و هنوز من
در مرداب فراموشی
نلغزیده بودم
که به راه افتادم ؛
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی ،
از درخت خاکستری پنجره ام
فرو افتاد ؛
دستی ،
سایه اش را از روی وجودم
برچید ؛
و لنگری ،
در مرداب ساعت یخ بست ؛
و هنوز من
چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم ...
#سفر
#زندگی_خواب_ها
#سهراب_سپهری
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام
برگی رویید
و نسیم سبزی
تار و پود خفتهٔ مرا لرزاند ؛
و هنوز من
ریشه های تنم را
در شن های رویاها
فرو نبرده بودم
که به راه افتادم ؛
پس از لحظه های دراز
سایهٔ دستی
روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش
بیدارم کرد ؛
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطهٔ تاریک درونم
نیفکنده بودم
که به راه افتادم ؛
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی
در مرداب یخ زدهٔ ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را
در روحم ریخت ؛
و هنوز من
در مرداب فراموشی
نلغزیده بودم
که به راه افتادم ؛
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی ،
از درخت خاکستری پنجره ام
فرو افتاد ؛
دستی ،
سایه اش را از روی وجودم
برچید ؛
و لنگری ،
در مرداب ساعت یخ بست ؛
و هنوز من
چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم ...
#سفر
#زندگی_خواب_ها
#سهراب_سپهری
۱.۱k
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.