باز هم از خودم این سوال را کردم که "دوستش می دارم؟" و باز
باز هم از خودم این سوال را کردم که "دوستش می دارم؟" و باز هم دیدم که از جوا ب دادن به این سوال عاجزم یا بهتر بگویم ، صدمین بار به خودم گفتم که ازش بدم می آید . آره ، ازش بدم می آمد .لحظاتی پیش می آمد که دیگر به سیم آخر می زدم و به خودم می گفتم حاضرم نصف عمرم را بدهم تا افتخار خفه کردنش نصیبم شود ! به خدا که اگر فرصتی نصیبم می شد که چاقوی تیزی را اندک اندک در دلش فرو کنم ، احتمالن برای گرفتن چاقو دستم را با اشتیاق دراز می کردم .با این حال، به تمام مقدسات عالم قسم که اگر در شلانگنبرگ از من خواسته بود که خودم را پایین بیاندازم این کار را بی حرف و حدیث می کردم و تازه با اشتیاق هم چنین می کردم . این را می دانستم . این موضوع هر طور شده باید فیصله پیدا می کرد. خودش هم این را خوب می دانست و از این فکر که من صد در صد و به روشنی تمام می دانستم دستم به دامنش نمی رسد ، آری حتم دارم که از این فکر قند توی دلش آب می شد . والا دختر محتاط و باهوشی مثل او چرا بیاید و اینقدر با من گرم بگیردو رودربایستی هم نداشته باشد؟تاحالا رفتارش اینطور بوده است که انگار خودش شهبانوی دوران باستان است و من غلامش، و روبه روی این غلام لباس از تن در می آورد چون او را خواجه فرض می کند ... آری، بسا اوقات نخواسته است به چشم مرد به من نگاه کند ...
قمار باز- فئودور داستایوسکی
قمار باز- فئودور داستایوسکی
۷۸۱
۱۷ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.