او مرا دیگر نمی خواهد خدا

او مرا دیگـــــر نمی خواهد خدا
بی سبب مجنوڹ و بیمارش منم

او بہ فڪرم نیست می دانم ولی
مڹ ڪماڪاڹ باز درجا می زنم

او سرش را گرم ڪرده بی خیاڸ
مڹ دل و شوق و امیدم او شـده

او بہ خـود مشغـوڸ و با ناباوری
شمع عشقم دردلش ڪم سو شده

دست وپای بیخودی بس ڪڹ دلم
او نمی خـواهـد تو را حتی ڪمی

او تـرحـم می ڪنـد بر سـوز تـو
غم مخور بیخود خودت هم آدمی

دسـت بردار از امیـــــد واهـی و
بیخود او را هم نڪڹ دیگر اسیر

یا مسلط شـو بہ خـود آرام شـو
یا برو یڪ گوشہ از دردت بمیـر
دیدگاه ها (۱)

،

"دوســـــــــتَت دارَم" . . .خــــــــیلیا با این جمله "خــَ...

عزیزم وقتی از کسی که دوستش داری هیچ خبری نیست،اصلا نگرانش نب...

من قربون بابام وبابای بچه هام برم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط