تلفن زنگ میخوره، میخواد بی اعتناباشه اما پشت خط آدم سمج ت
تلفن زنگ میخوره، میخواد بی اعتناباشه اما پشت خط آدم سمج تریه.
با دستاش میگرده تا گوشی رو پیدا کنه، با صدایی خواب آلوده جواب میده:
-الو
-تولد تولد تولدت مبارک ... مبارک مبارک تولدت مبارک
چشاشو باز میکنه و لبخند رضایتی میزنه
-مرسی بابک جون
-اول شدم؟
-آره عزیزم،مثل همیشه اول از همه
بابک از پشت تلفن یه ماچ میفرسته
-اینم یه ماچ گنده از بابک جون برای مریم جون
پشت خط احساس داغی میکنه و شعفی ناخود آگاه سراپای وجودشو پر می کنه.
-مریمی من دیگه برم صبحانمو بخورم و برم بیمارستان..تو هم بگیر بخواب، فحش هم نده! شب میام دنبالت شام بریم بیرون.
-باشه.مرسی عزیزم
-بابای
-خداحافظ.
تلفن و میزاره ، هنوز لبخند رو لبشه،به ساعت روی پاتختی نگاه میکنه،عقربه ها
6:30 رو نشون میدن
-دیوونه،بازم کله سحر زنگ زده
رو میکنه به خرس قهوه ای که کنار تختش نشسته و با چشای سیاش زل زده بهش.
-دیدی تیمی جون،امسال هم اول از همه زنگ زد.دیدی؟گفت شام بریم بیرون،
حالا تو هی عین هالو ها نگام کن و بگو دوستم نداره!حسود!
تیمی اولین کادویی بود که بابک برای تولدش خریده بود.وقتی مریم 10 سالش بود.
این اولین باری بود که بابک کادوییش جدا از مامان و باباش بود،وقتی کادو رو داد
گفت:«اینو با پول توجیبیهای خودم خریدم».
خانواده های مریم و بابک بیست سال بود که همسایه بودند.
این دو تا هم از بچگی شب و روز با هم بودند.
هر کاری بابک میکرد مریم هم همون کار و میکرد،اخلاقشون دیگه عین هم شده بود،
هر چی بابک دوست داشت مریم هم همون رو دوست داشت و بالعکس.
با هم درس میخونند با هم بیرون میرفتند،با هم کتاب میخوندند،با هم فیلم نگاه میکردند.محرم اسرار و
سنگ صبور هم بودند.یک روح بودند در دو بدن.
-که امشب شب عشقه همین امشب و داریم چرا قصه غم رو واسه فردا نذاریم
همینطور که آواز میخوند لباسشو عوض کرد،موهاشو شونه کرد دست و صورتشو
شست ورفت که صبحانه بخوره.
-تولدت مبارک دخترم...بازم بابک اول بود؟
-آره، دیوونه است دیگه،چی کارش کنم؟از خواب بیدارم کرد، یه امروز بیکار بودم خواستم بخوابم اونم این مردم آزار نذاشت.
-وا! بنده خدا محبت میکنه تو میگی مردم آزار!
-محبتشم خرکیه والله،مثل خودش
اینو میگه وٌ بلند میخنده
-برو..تو که بدت نمیاد
ساکت میشه و خودشو میزنه به نشنیدن،
مامانش راست میگفت،ولی نمیدونست چرا نمیخواست کسی بفهمه؟
با اینکه حرفی تو دلش نگه نمیداشت اما در مورد احساسش نسبت به بابک هیچ کس جز عروسکهاش-
که همه هدیه های خود بابک بودند- و دفتر خاطراتش نمیدونست.
تنها راز واقعیش عشق بی اندازش به بابک بود.
البته میدونست همه میدونن و از روابط و احساسشون خبر دارن اما
هیچوقت تایید نکرد و هیچوقت خودش چیزی نگفت.
-سلام خاله
-سلام پسر گلم،خوبی؟
-مرسی شما خوبید؟
-الحمدالله
-مریم آماده است؟
-آره عزیزم،تو رو خدا بابک جون مواظب باشید..بگیر بگیره میترسم.
-نه خاله جون حواسم هست،کاری نمیکنیم که ما رو بگیرن،تازشم مارو بگیرن شما میاین آزادمون میکنید دیگه.چشمک میزنه و میخنده.
-وای نه خاله جان خدا نکنه،زبونت و گاز بگیر.انشالله اتفاقی نمیفته..
مریم از پشت سر مادرش میاد و گونه مامانشو میبوسه
-واااااااااااای مامااااااااان!چقدر آخه سفارش میکنی،به خدا بیکار نیستن من و بابک و بگیرن ،
سوژه زیاد دارن.انقدر نگران نباش اولین بارمون نیست که میریم بیرون..
حالا نشینی تا بیایم صلوات بفرستی.
مادرش میخنده و میگه:صلوات که میفرستم اما سعی میکنم نگران نباشم.
بابک خاله اش رو میبوسه و خداحافظی میکنه
-چطوری خانوم دکتر؟استراحت در منزل خوش گذشت؟
-مرسی آقای دکتر! صبح کله سحر یه مزاحمی بیدارم کرد نذاشت استراحت کنم.
-مزاحم؟کی؟بگو پدرشو در بیارم
-نمیدونم والله
دوتایی خندیدن و زدن به جاده
-واااای این رستورانه که من دوست دارم
-آره دیگه،منم شمارو آوردم جایی که دوست داری
نگاهی حاکی از تشکر به بابک میندازه و پیاده میشه،
-اما مث اینکه تعطیله،چراغای توش خاموشه
-نه تازگیها اینجوری کردن
-مگه میشه؟
-حتما میشه دیگه بریم تو
وارد که میشن چراغا یهو روشن میشه،جا میخوره وقتی میبینه همه دوستاش
اونجان و یک صدا شروع کردن به خوندن:
-تولدت مبارک،تولدت مبارک
یه نگاه به دوستاش میندازه و هاج و واج رو میکنه به بابک
-فقط یه فرق کوچیک بود،امشب رستوران مال ماست عزیزم.
مریم و بابک به سمت میز میرن و در وسط میز کنار دوستاشون میشینن.
همه به مریم دونه دونه تبریک میگن و هدیه هاشونو میدن.
شام و کیک و میخورن و کادوها رو باز میکنن..
کادوی آخر مال بابک بود،به عادت هر سال یه عروسک و بعد کادوی اصلی که یه گوشی موبایل بود.
-بابک مرسی،بازم غافلگیرم کردی هم با مهمونیت هم با هدیه ات،از کجا میدونستی من این گوشی و دوست دارم؟
-بابک و دست کم گرفتی خانوم
-مرسی واقعا..... و برای تشکر صو
با دستاش میگرده تا گوشی رو پیدا کنه، با صدایی خواب آلوده جواب میده:
-الو
-تولد تولد تولدت مبارک ... مبارک مبارک تولدت مبارک
چشاشو باز میکنه و لبخند رضایتی میزنه
-مرسی بابک جون
-اول شدم؟
-آره عزیزم،مثل همیشه اول از همه
بابک از پشت تلفن یه ماچ میفرسته
-اینم یه ماچ گنده از بابک جون برای مریم جون
پشت خط احساس داغی میکنه و شعفی ناخود آگاه سراپای وجودشو پر می کنه.
-مریمی من دیگه برم صبحانمو بخورم و برم بیمارستان..تو هم بگیر بخواب، فحش هم نده! شب میام دنبالت شام بریم بیرون.
-باشه.مرسی عزیزم
-بابای
-خداحافظ.
تلفن و میزاره ، هنوز لبخند رو لبشه،به ساعت روی پاتختی نگاه میکنه،عقربه ها
6:30 رو نشون میدن
-دیوونه،بازم کله سحر زنگ زده
رو میکنه به خرس قهوه ای که کنار تختش نشسته و با چشای سیاش زل زده بهش.
-دیدی تیمی جون،امسال هم اول از همه زنگ زد.دیدی؟گفت شام بریم بیرون،
حالا تو هی عین هالو ها نگام کن و بگو دوستم نداره!حسود!
تیمی اولین کادویی بود که بابک برای تولدش خریده بود.وقتی مریم 10 سالش بود.
این اولین باری بود که بابک کادوییش جدا از مامان و باباش بود،وقتی کادو رو داد
گفت:«اینو با پول توجیبیهای خودم خریدم».
خانواده های مریم و بابک بیست سال بود که همسایه بودند.
این دو تا هم از بچگی شب و روز با هم بودند.
هر کاری بابک میکرد مریم هم همون کار و میکرد،اخلاقشون دیگه عین هم شده بود،
هر چی بابک دوست داشت مریم هم همون رو دوست داشت و بالعکس.
با هم درس میخونند با هم بیرون میرفتند،با هم کتاب میخوندند،با هم فیلم نگاه میکردند.محرم اسرار و
سنگ صبور هم بودند.یک روح بودند در دو بدن.
-که امشب شب عشقه همین امشب و داریم چرا قصه غم رو واسه فردا نذاریم
همینطور که آواز میخوند لباسشو عوض کرد،موهاشو شونه کرد دست و صورتشو
شست ورفت که صبحانه بخوره.
-تولدت مبارک دخترم...بازم بابک اول بود؟
-آره، دیوونه است دیگه،چی کارش کنم؟از خواب بیدارم کرد، یه امروز بیکار بودم خواستم بخوابم اونم این مردم آزار نذاشت.
-وا! بنده خدا محبت میکنه تو میگی مردم آزار!
-محبتشم خرکیه والله،مثل خودش
اینو میگه وٌ بلند میخنده
-برو..تو که بدت نمیاد
ساکت میشه و خودشو میزنه به نشنیدن،
مامانش راست میگفت،ولی نمیدونست چرا نمیخواست کسی بفهمه؟
با اینکه حرفی تو دلش نگه نمیداشت اما در مورد احساسش نسبت به بابک هیچ کس جز عروسکهاش-
که همه هدیه های خود بابک بودند- و دفتر خاطراتش نمیدونست.
تنها راز واقعیش عشق بی اندازش به بابک بود.
البته میدونست همه میدونن و از روابط و احساسشون خبر دارن اما
هیچوقت تایید نکرد و هیچوقت خودش چیزی نگفت.
-سلام خاله
-سلام پسر گلم،خوبی؟
-مرسی شما خوبید؟
-الحمدالله
-مریم آماده است؟
-آره عزیزم،تو رو خدا بابک جون مواظب باشید..بگیر بگیره میترسم.
-نه خاله جون حواسم هست،کاری نمیکنیم که ما رو بگیرن،تازشم مارو بگیرن شما میاین آزادمون میکنید دیگه.چشمک میزنه و میخنده.
-وای نه خاله جان خدا نکنه،زبونت و گاز بگیر.انشالله اتفاقی نمیفته..
مریم از پشت سر مادرش میاد و گونه مامانشو میبوسه
-واااااااااااای مامااااااااان!چقدر آخه سفارش میکنی،به خدا بیکار نیستن من و بابک و بگیرن ،
سوژه زیاد دارن.انقدر نگران نباش اولین بارمون نیست که میریم بیرون..
حالا نشینی تا بیایم صلوات بفرستی.
مادرش میخنده و میگه:صلوات که میفرستم اما سعی میکنم نگران نباشم.
بابک خاله اش رو میبوسه و خداحافظی میکنه
-چطوری خانوم دکتر؟استراحت در منزل خوش گذشت؟
-مرسی آقای دکتر! صبح کله سحر یه مزاحمی بیدارم کرد نذاشت استراحت کنم.
-مزاحم؟کی؟بگو پدرشو در بیارم
-نمیدونم والله
دوتایی خندیدن و زدن به جاده
-واااای این رستورانه که من دوست دارم
-آره دیگه،منم شمارو آوردم جایی که دوست داری
نگاهی حاکی از تشکر به بابک میندازه و پیاده میشه،
-اما مث اینکه تعطیله،چراغای توش خاموشه
-نه تازگیها اینجوری کردن
-مگه میشه؟
-حتما میشه دیگه بریم تو
وارد که میشن چراغا یهو روشن میشه،جا میخوره وقتی میبینه همه دوستاش
اونجان و یک صدا شروع کردن به خوندن:
-تولدت مبارک،تولدت مبارک
یه نگاه به دوستاش میندازه و هاج و واج رو میکنه به بابک
-فقط یه فرق کوچیک بود،امشب رستوران مال ماست عزیزم.
مریم و بابک به سمت میز میرن و در وسط میز کنار دوستاشون میشینن.
همه به مریم دونه دونه تبریک میگن و هدیه هاشونو میدن.
شام و کیک و میخورن و کادوها رو باز میکنن..
کادوی آخر مال بابک بود،به عادت هر سال یه عروسک و بعد کادوی اصلی که یه گوشی موبایل بود.
-بابک مرسی،بازم غافلگیرم کردی هم با مهمونیت هم با هدیه ات،از کجا میدونستی من این گوشی و دوست دارم؟
-بابک و دست کم گرفتی خانوم
-مرسی واقعا..... و برای تشکر صو
۴۹.۲k
۱۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.