فیک پلیر پارت 8
فیک پلیر پارت 8
"Player"
شوگا:یادت باشه من هنوز زات اون ادم قبلی و توی خودم دارم و الان هم برده میکشم ولی ن با تیر و تفنگ...!
قطره ی اشک از گوشی چشمم بود نمیدونم انگار داشتم توی باتلاق فرو میرفتم نمی دونستم چرا اینقدر سخته همچی برم
شوگا:یا میای یا ن
ا/ت:ط خیلی ادم..... پستیی هستی
شوگا:هوم لج کردن با من اشتباس
جوری نیشخند زد ترسم دوبرابر شد انگار همچی برعکس شده بود ی لحظه خوش ی لحظه بد
ساق دستم و محکم گرفت جوری فشار میداد ک حس میکردم استخونم ب درد اومده و با قدمای شمرده ولی محکم ب سمت ماشین رفت و در صندلی عقب و باز کرد و پراتابم کرد داخل اشکام میومدن هیچیزی مانعش نبود نگاه ب دستم ک درد میکرد کردم جوری گرفته بود ک جاش مونده بود و خون جریان نداشته بود
توی ماشین خودم و درست نشستم ک با ی دستمال ب سمتم اومد
ا/ت:چیکار میکنی
شوگا:کاری ک از اول باید باهات میکردم
ا/ت:چرا همچی نا واضخه
شوگا:رک و راست بگم بهت من ی ادم برده کشم و هزار تا دختر و کشدم و حالا نوبت ب تو رسیده
ا/ت:مگ چیکار کردم
با بسته شدن دستمال ب دور دهنم دیگ چیزی نگفتم و ترسم و استرسم بیشتر روانیم میکرد بدترین چیز این بود ک نمیدونستم چ اتفاقی داره دوربرم میفوفته چرا انقد گنگه
شوگا:بزار ی چی برات تعریف کنم من بدترین موجود خدام شخصیت چند بعدی دارم...
پدال و فشار داد و با سرعت زیاد میرفت اشکام با اون سرعت هماهنگ شده بودن تمام حسم این بود ک ی گناه کارم و یجایی ی گناه کردم ک تاوان شو الان همین لحظه دارم جبران میکنم ی حسی ک انگار دارم میرم سیاهچال و تجربه کنم مرگ جلو چشمام حس میشه بدبختیام دارن مورور میشن اون قدر گریه کردم ک خوابم برد
___
با تکون های ریز بیدار شدم نور خورشید و هس کرد و جاایی ک بود ماشین نبود توی تنم ی لباس خواب سفید با گلای صورتی و اتاق با تم مشکی بود روی تخت نشسته بودم ک در باز شد و ی زن مسن وارد شد زیاد پیر نبور ولی 45 ساله میخورد ک دستش ی سینی بود گذاشت و رفت
"Player"
شوگا:یادت باشه من هنوز زات اون ادم قبلی و توی خودم دارم و الان هم برده میکشم ولی ن با تیر و تفنگ...!
قطره ی اشک از گوشی چشمم بود نمیدونم انگار داشتم توی باتلاق فرو میرفتم نمی دونستم چرا اینقدر سخته همچی برم
شوگا:یا میای یا ن
ا/ت:ط خیلی ادم..... پستیی هستی
شوگا:هوم لج کردن با من اشتباس
جوری نیشخند زد ترسم دوبرابر شد انگار همچی برعکس شده بود ی لحظه خوش ی لحظه بد
ساق دستم و محکم گرفت جوری فشار میداد ک حس میکردم استخونم ب درد اومده و با قدمای شمرده ولی محکم ب سمت ماشین رفت و در صندلی عقب و باز کرد و پراتابم کرد داخل اشکام میومدن هیچیزی مانعش نبود نگاه ب دستم ک درد میکرد کردم جوری گرفته بود ک جاش مونده بود و خون جریان نداشته بود
توی ماشین خودم و درست نشستم ک با ی دستمال ب سمتم اومد
ا/ت:چیکار میکنی
شوگا:کاری ک از اول باید باهات میکردم
ا/ت:چرا همچی نا واضخه
شوگا:رک و راست بگم بهت من ی ادم برده کشم و هزار تا دختر و کشدم و حالا نوبت ب تو رسیده
ا/ت:مگ چیکار کردم
با بسته شدن دستمال ب دور دهنم دیگ چیزی نگفتم و ترسم و استرسم بیشتر روانیم میکرد بدترین چیز این بود ک نمیدونستم چ اتفاقی داره دوربرم میفوفته چرا انقد گنگه
شوگا:بزار ی چی برات تعریف کنم من بدترین موجود خدام شخصیت چند بعدی دارم...
پدال و فشار داد و با سرعت زیاد میرفت اشکام با اون سرعت هماهنگ شده بودن تمام حسم این بود ک ی گناه کارم و یجایی ی گناه کردم ک تاوان شو الان همین لحظه دارم جبران میکنم ی حسی ک انگار دارم میرم سیاهچال و تجربه کنم مرگ جلو چشمام حس میشه بدبختیام دارن مورور میشن اون قدر گریه کردم ک خوابم برد
___
با تکون های ریز بیدار شدم نور خورشید و هس کرد و جاایی ک بود ماشین نبود توی تنم ی لباس خواب سفید با گلای صورتی و اتاق با تم مشکی بود روی تخت نشسته بودم ک در باز شد و ی زن مسن وارد شد زیاد پیر نبور ولی 45 ساله میخورد ک دستش ی سینی بود گذاشت و رفت
۵۷.۶k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰