سلام داستان حسرت دیدار

سلام داستان حسرت دیدار :)
لایک نمیخام کامنت مهم تره
نظر فراموش نشه....


خیلی عجله داشتم و میترسیدم استاد کلاس رام نده بدو بدو داشتم به طرف کلاس میرفتم که یهو دفتر و کتابام از دستم افتاد
یه پسره ایستاده بود و میگفت ببخشید تقصیر من بود ببخشید خودم براتون جمع میکنم و گفتم نه نمیخواد خودم جمع میکنم ...
خودش بود!!!
نمیدونم اون لحظه چم شده بود
حتی یه لحظه نمیتونستم نگاش نکنم
با هر لحظه نگاه کردنش
ضربان قلبم تندتر میشد
وقتی نگام میکرد یه حسی بهم دست میداد
نمیدونم چه حسی بود ولی حس خیلی خوبی بود
با استرس و عجله کتاب و دفترم و ازش گرفتم و رفتم سر کلاس نشستم
بعد چند دقیقه یهو دوست خل و چلم شیوا به دستم زد و گفت هی دیوونهـ
گفتمش هان خل و چل
گفت فدات بشم آجی مهسا عصر میخوام برم نمایشگاه عکاسی پایه ای با هم بریم؟!
گفتم آره پایم
گفت دیوونهـ خودمی عوضی
گفتم الاغ خودمی شیوا ^_^
شیوا= :|
من= :D
شیوا نه تنها دوست و آجی بلکه هم خوابگاهیم بود
....
یه چند ساعتی داخل ترافیک بودم ولی بلاخره به نمایشگاه رسیدم
شیوا رو با اعصبانیت جلوی در دیدم بهش گفتم هان چته!؟
گفت دیر کردیا
گفتم تو ترافیک بودم
گفت معذرت بخواه ^~^
گفتم لــــــــــوس باوا ببخشید :\
هیچی با هزار زور راضی شد ببخشه لامصب... :||
شیوا در حال تماشای عکسا بود
و منم منتظر یه لحظه بودم تا اتفاق امروز و واسش تعریف کنم
ولی دو دل بودم نمیدونستم بگم یا نه چون شیوا هیچ حرفی رو نمیتونه به کسی نگه همش دنبال یه خبره تا بره همه جا جار بزنه این اینکا رو کرد این شد اون شد در کل آدم رازداری نبود
نگام به یه عکس بود
همینطور خیره به عکس
یه پسر بچه ای که روی زمین نشسته با یه ترازوی شکسته در حال گریه کردنه
چند نفر آدمم دو رو ورشن و گوشی به دست دارن ازش عکس میگیرن
خیلی دلم واسش سوخت
شیوا گفت مهسا چرا به این عکس خیره شدی
گفتم نگاه این و خیلی عکس ناراحت کننده ای
شیوا رو که نگاه کردم اونم خیره شده بود به عکس کمتر داشت اشکاش جاری میشد که دستشو گرفتم و گفتم بیا بریم طبقه بالا.. نمیدونم من و دید یا نه ولی من دیدمش
همون پسره رو میگم تو نمایشگاهم دیدمش
آره خودش بود بازم یه استرس و دست پاچگی
شیوا باز صدام کرد و گفت مهسا این عکسه چه بامزس
منم در حال تماشای پسره گفتم قشنگه گفت آره خیلی
یهو یه دختره رو دیدم که رفت سمتش
خیلی ناراحت شدم
اونا داشتند با هم بگو بخند میکردند
نمیدونم کی بود فکر کنم زنش بود
با دیدن اون صحنه تصمیم گرفتم دیگه یه لحظه هم بهش فکر نکنم
ولی شب اصلا خوابم نمیبرد
هر کاری کردم تا خوابم ببره ولی نبرد از چشم بند گرفته تا قرص خواب
تصمیم گرفتم برم تو حیاط قدم بزنم
شیوا بیدار شد و گفت کجا میری دیوونهـ؟!
گفتم تو حیاط
شیوا گفت منم میام
گفتم مگه تو خواب نبودی
گفت الکی چشمام بسته بودند
گفتم میخوام تنها باشم.. لطفا
گفت نمیذارم با این حالت تو هوای سرد بیرون بری
..
شیوا: گرفته ای؟! کی ناراحتت کرده؟!
گفتم: امروز تو دانشگاه دیدمش
شیوا: کیو؟!
من: امید رو
شیوا: حتما خیالاتی شدی عزیزم بیا بریم بخوابیم
من: تو خوابت میاد برو!!
شیوا: اون الان فرانسس داره خوش میگذرونه
من: نه بخدا دیدمش خودش بود
امروز تونستم دوباره لبخندشو ببینم دوباره تونستم همون چشمهایی رو که من و به رویا میبرد ببینم
شیوا: بهش فکر نکن فراموشش کن قطعا اونم فراموشت کرده
من: شاید!! نمیدونم بعد از ناپدید شدنش سر میز عقد و..
دوسم نداشت میرفت ولی نه اینطوری!!
اون یه روزی پشیمون میشه و بر میگرده من مطمئنم..!!
شیوا: وقتی رفته دیگه بر نمیگرده
من: چرا اینقدر میخوای اون و فراموش کنم؟! هان؟! شیوا این روزا رفتارت تغییر کرده نمیدونم!!
شیوا: بگو من دارم با چه الاغی صحبت میکنم خب رفتار عجیبم فکر کردن به تواِ آجی خوشگلم.. نگرانتم خو
من: لااقل تو کنارمی :).. چه خوبه که هستی
شیوا: بیا بریم تو هوا سرده
من: تو برو من بعدا میام
شیوا: باشه
......
شیوا :صبح وقتی از خواب بیدار شدم رفتم مهسا رو بیدار کنم :'(
پلیس: خب
شیوا: دست خونیشو دیدم :'(
خیلی ترسیدم نمیدونستم چیکار کنم فقط جیــــــــــــــــــــــــــغ زدم
چندتا دخترا خوابگاه اتاق بغلی زنگ زدن اورژانس و پلیس و..
ولی فایده نداشت
اون خیلی وقت بود تموم کرده بود
بدون خداحافظے رفت
پلیس: نامه ای یا یادگاری چیزی پیدا نکردی؟!
شیوا: نه چیزی پیدا نکردم
پلیس: اگه چیزی پیدا کردید یا چیز دیگه ای میدونید و نمیگید براتون خیلی بد تموم میشه

شیوا که ترسیده بود گفت : نه اگه چیزی پیدا کرده باشم فوراً خبرتون میکنم هرچی هم میدونستم براتون تعریف کردم..
پلیس: باشه!!
شیوا: میتونم برم؟!
پلیس: بله
........
شیوا با کمک قرص هایی که اون و جای قرص خواب به من میداد تونست من و چند روزی به خو
دیدگاه ها (۱۳)

تقاضای عجیب اواهمسرم با صدای بلندی کفت: تا کی میخوای سرتو تو...

منم یروزی میشم عزیز دله همه :)

این داستان مال خودم نیست ولی در کانالی خوندمش قشنگ بود گفتم ...

داستان لب مرز تنهایی رو ادامه نمیدم به دلایلی نظر فراموش نشه...

‏حاج‌ مهدی رسولی میگفت : چندوقت پیش نیمه شب رفتم سر مزار حاج...

سناریو [درخواستی]وقتی دختر ۱۴ سالتون رو با دوست پسرش میبینین...

عاشق یه خلافکار شدم پارت ۲۹چیزی نگفتم و ادامه ی راه به صدای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط