نام رمان عشقدرنگاههزارم
نام رمان: #عشق_در_نگاه_هزارم★
#پارت_اول★
★به نام آن که جان را فکرت آموخت★
از پله ها اومدم پایین که با صورت خشمگین مادرم مواجه شدم یعنی گوشیم رو چک کرده بود؟ فهمیده بود با جونگهیون دوست شدم؟
وای اگه اینطوری باشه که بیچاره ام میکنه
صورت خشمگینش به لبخند دلنشینی تغییر کرد دستمو گرفت و به سمت آشپزخونه برد
(مامان کایلی رو مامان ک.ل نشون میدم باباشم بابا ک.ل نشون میدم)
مامان ک.ل: کایلی وقتی میریم تو پذیرایی هرچی پسر داییت گفت میگی بله و چشم فهمیدی؟
کایلی: چرا؟
مامان ک.ل: همین که گفتم
کایلی: چشم
رفتیم داخل پذیرایی تهیونگ از قبلم خوشتیپتر و جذابتر شده بود
من از بچگی عاشق تهیونگ بودم ولی اون عاشق سویون دختر عموش بود
نشستیم کمی گذشت که بلاخره منم وارد بحثشون شدم و فهمیدم درمورد ازدواج حرف میزنن ولی ازدواج کی رو نفهمیدم
دقایقی گذشت که تهیونگ اومد کنارم و در گوشم گفت
تهیونگ: کایلی تعجب نکن و فقط بگو باشه اوکی؟
کایلی: اوکی
به سمت جمع برگشت و دستم رو گرفت و گفت
تهیونگ: من میخوام با کایلی ازدواج کنم
با تعجب به سمتش برگشتم که لبخندی بهم زد لبخندش دلنشین بود ولی چشمهاش انگار این وصلت رو نمیخواست منم نمیخواستم شاید عاشق تهیونگ بودم ولی اون عاشق سویون بود و خوب من وسط زندگی اونا مشکل ساز میشدم
میخواستم اعتراض کنم که مامان من و زندایی گفتن که فردا ساعت ۵ عصر میریم برای خرید عروسی و حلقه
بابا ک.ل: کایلی دخترم تهیونگ رو ببر داخل اتاقت تا استراحت کنه تهیونگ امشب اینجا میمونه
#پارت_اول★
★به نام آن که جان را فکرت آموخت★
از پله ها اومدم پایین که با صورت خشمگین مادرم مواجه شدم یعنی گوشیم رو چک کرده بود؟ فهمیده بود با جونگهیون دوست شدم؟
وای اگه اینطوری باشه که بیچاره ام میکنه
صورت خشمگینش به لبخند دلنشینی تغییر کرد دستمو گرفت و به سمت آشپزخونه برد
(مامان کایلی رو مامان ک.ل نشون میدم باباشم بابا ک.ل نشون میدم)
مامان ک.ل: کایلی وقتی میریم تو پذیرایی هرچی پسر داییت گفت میگی بله و چشم فهمیدی؟
کایلی: چرا؟
مامان ک.ل: همین که گفتم
کایلی: چشم
رفتیم داخل پذیرایی تهیونگ از قبلم خوشتیپتر و جذابتر شده بود
من از بچگی عاشق تهیونگ بودم ولی اون عاشق سویون دختر عموش بود
نشستیم کمی گذشت که بلاخره منم وارد بحثشون شدم و فهمیدم درمورد ازدواج حرف میزنن ولی ازدواج کی رو نفهمیدم
دقایقی گذشت که تهیونگ اومد کنارم و در گوشم گفت
تهیونگ: کایلی تعجب نکن و فقط بگو باشه اوکی؟
کایلی: اوکی
به سمت جمع برگشت و دستم رو گرفت و گفت
تهیونگ: من میخوام با کایلی ازدواج کنم
با تعجب به سمتش برگشتم که لبخندی بهم زد لبخندش دلنشین بود ولی چشمهاش انگار این وصلت رو نمیخواست منم نمیخواستم شاید عاشق تهیونگ بودم ولی اون عاشق سویون بود و خوب من وسط زندگی اونا مشکل ساز میشدم
میخواستم اعتراض کنم که مامان من و زندایی گفتن که فردا ساعت ۵ عصر میریم برای خرید عروسی و حلقه
بابا ک.ل: کایلی دخترم تهیونگ رو ببر داخل اتاقت تا استراحت کنه تهیونگ امشب اینجا میمونه
- ۲.۶k
- ۲۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط