فیک یونگی...تغییر داده شده گول اولشو نخور)))*)
p60
موزیک تموم شد اما نه ا.ت و نه یونگی هیچکدوم تکون نخوردن صدای تشویق مردم کل اونجا رو پد کرده بود ناگهان جمعیت کلمه ای رو صدا زدن
|||ببوسش ببوسش ببوسش ببوسش
یونگی: عاشثتم عزیز ترین اتفاق زندگیم
بلافاصله از این حرف اون یکی دستش رو پشت گردن ا.ت گذاشت و سرشو یه شدت به سمت خودش آورد و لباشو بوسید
اون موقع زمان مهم نبود جفتشون بودن که از سر دلتنگی و غم و عشق همو فرانسوی میبوسیدن زبون یونگی توی دهن ا.ت میرقصید و لباشو به دام خودش میکشوند
چقدر دلتنگ هم بودن با پایین امدن استیج ا.ت با چشمایی اشکالود نگاه یونگی کرد
ا.ت: منو ببخش....زیاده روی کردم
یونگی: هه..عاشقتم(بوسه روی لبش)
محکم همو بغل کردن و بعد از استیج رفتن تو اتاق استراحت و اعضا رو دیدن و ا.ت لبخندی زد و گفت
ا.ت: ممنون که از این قضیه خبر داشتید و به رومون نیاوردید اره الان ما آشتی کردیم
نامی:عالی...
یونگی: وتا چند روز دیگه هم عروسیمونه
ا.ت:بریم بیرون
بی توجه به فک باز اعضا ا.ت روسری و شالی که اونجا بود دور سرش پیچید و یه عینک آفتابی هم زد یونگی هم کلاه نقابدار و شالی به دور صورتش بست و از اتاق خارجشدن فقط امیدوار بودن که لباساشون نگه که اینا ا.ت و یونگین که البته مردم هم نفهمیدن و سریع رفتن بیرون توی خیابون با اینکه اونهمه آدم اونجا جمع بود اما چون بارون شدیدی میومد خیابون خالی و تاریک بود و اونا هم شال و کلاه رو انداختن دور یونگی دست ا.ت رو گرفت و شروع کردن دویدن موهای خیس ا.ت خنده های یونگی بپر بپر توی ابها صحنه بامزه ای بود انگار بوی بارون مستشون کرده بود
ا.ت: هی یه آهنگ بخون
یونگی: حتما ولی چی
ا.ت: یه تیکه از قسمت فیک لاو بود اونو بخون بیب
[برای ادامه بزنید اسلاید بعد]
بعد از تموم کردن اهنگ جفتشون خسته کف خیابون دراز کشیدن و بیخود میخندیدن
ا.ت: راستی یونگی من حامله شدم حس میکنم یکم چاق شدم!
یونگی:(خنده)نمیدونستی بگم تا چهار ماه اصلا بالا نمیتد دختر
ا.ت: جدی؟من حساسم شاید
یونگی: اره دختر گیر نده
ا.ت: یونگییییییی
یونگی: جونش
ا.ت: گشنمههههه تمیز ترش میخوام
یونگی: نگو....شروع شد...ویاررررررر؟
ا.ت: میخوامممم
یونگی با خنده بلند شد و دست ا.ت رو گرفت و بلندش کرد
یونگی: میخرم بابا(خنده)
و راه افتادن دنبال مغازه....
ویو ساعت ۴ شب
ا.ت و یونگی رسیدن خونه و لباساشون رو عوض کردن و اعضا رو دیدن که هنوز بیدارن
ا.ت: بچهها
کوک: هوممم....ا.ت یونگی
تهیونگ: شما نمیگید ما نگرانتون میشیم؟ها؟چرا گوشیتونو جواب نمیدین؟
نامی: میدونید الان کمپانی داره دنبالتون میگرده؟
یونگی: خب چرا نمیگید نگردند
جین: چرا نداره پیر مرد ما خودمونم داشتیم میگشتیم آخه عقل سالمی ندارید معلوم نیست کدوم گوری میرید
ا.ت: اینا رو ول کن زنگ بزن بگو نگردن دیگه
جین :.....
موزیک تموم شد اما نه ا.ت و نه یونگی هیچکدوم تکون نخوردن صدای تشویق مردم کل اونجا رو پد کرده بود ناگهان جمعیت کلمه ای رو صدا زدن
|||ببوسش ببوسش ببوسش ببوسش
یونگی: عاشثتم عزیز ترین اتفاق زندگیم
بلافاصله از این حرف اون یکی دستش رو پشت گردن ا.ت گذاشت و سرشو یه شدت به سمت خودش آورد و لباشو بوسید
اون موقع زمان مهم نبود جفتشون بودن که از سر دلتنگی و غم و عشق همو فرانسوی میبوسیدن زبون یونگی توی دهن ا.ت میرقصید و لباشو به دام خودش میکشوند
چقدر دلتنگ هم بودن با پایین امدن استیج ا.ت با چشمایی اشکالود نگاه یونگی کرد
ا.ت: منو ببخش....زیاده روی کردم
یونگی: هه..عاشقتم(بوسه روی لبش)
محکم همو بغل کردن و بعد از استیج رفتن تو اتاق استراحت و اعضا رو دیدن و ا.ت لبخندی زد و گفت
ا.ت: ممنون که از این قضیه خبر داشتید و به رومون نیاوردید اره الان ما آشتی کردیم
نامی:عالی...
یونگی: وتا چند روز دیگه هم عروسیمونه
ا.ت:بریم بیرون
بی توجه به فک باز اعضا ا.ت روسری و شالی که اونجا بود دور سرش پیچید و یه عینک آفتابی هم زد یونگی هم کلاه نقابدار و شالی به دور صورتش بست و از اتاق خارجشدن فقط امیدوار بودن که لباساشون نگه که اینا ا.ت و یونگین که البته مردم هم نفهمیدن و سریع رفتن بیرون توی خیابون با اینکه اونهمه آدم اونجا جمع بود اما چون بارون شدیدی میومد خیابون خالی و تاریک بود و اونا هم شال و کلاه رو انداختن دور یونگی دست ا.ت رو گرفت و شروع کردن دویدن موهای خیس ا.ت خنده های یونگی بپر بپر توی ابها صحنه بامزه ای بود انگار بوی بارون مستشون کرده بود
ا.ت: هی یه آهنگ بخون
یونگی: حتما ولی چی
ا.ت: یه تیکه از قسمت فیک لاو بود اونو بخون بیب
[برای ادامه بزنید اسلاید بعد]
بعد از تموم کردن اهنگ جفتشون خسته کف خیابون دراز کشیدن و بیخود میخندیدن
ا.ت: راستی یونگی من حامله شدم حس میکنم یکم چاق شدم!
یونگی:(خنده)نمیدونستی بگم تا چهار ماه اصلا بالا نمیتد دختر
ا.ت: جدی؟من حساسم شاید
یونگی: اره دختر گیر نده
ا.ت: یونگییییییی
یونگی: جونش
ا.ت: گشنمههههه تمیز ترش میخوام
یونگی: نگو....شروع شد...ویاررررررر؟
ا.ت: میخوامممم
یونگی با خنده بلند شد و دست ا.ت رو گرفت و بلندش کرد
یونگی: میخرم بابا(خنده)
و راه افتادن دنبال مغازه....
ویو ساعت ۴ شب
ا.ت و یونگی رسیدن خونه و لباساشون رو عوض کردن و اعضا رو دیدن که هنوز بیدارن
ا.ت: بچهها
کوک: هوممم....ا.ت یونگی
تهیونگ: شما نمیگید ما نگرانتون میشیم؟ها؟چرا گوشیتونو جواب نمیدین؟
نامی: میدونید الان کمپانی داره دنبالتون میگرده؟
یونگی: خب چرا نمیگید نگردند
جین: چرا نداره پیر مرد ما خودمونم داشتیم میگشتیم آخه عقل سالمی ندارید معلوم نیست کدوم گوری میرید
ا.ت: اینا رو ول کن زنگ بزن بگو نگردن دیگه
جین :.....
۸.۸k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.