میگن یه دختره عاشق رابرت پتینسون شده بود ازون عشقهایی ک
میگن یه دختره عاشق رابرت پتینسون شده بود. ازون عشقهایی که مثل کنه به معشوق میچسبند. ازونهایی که همهجا دنبال طرف میرن، و حتی جلوی خونهش میایستند تا بیاد بیرون و از نزدیک تماشاش کنند. معمولا سلبریتیها این جور عشاق رو به بادیگاردشون میسپارند، یا پلیس رو در جریان میذارن. اما پتینسون یه کار دیگه کرد. از خونه اومد بیرون و مستقیم رفت سراغ دختره و گفت میای بریم یه قهوه بخوریم؟ و دخترعاشق هم که از شدت ناباوری معدهش داشت میاومد تو دهنش، قبول کرد. وقتی رفتن کافه پتینسون شروع کرد به وراجی و غرزدن از زندگی مثل آدم نیهیلیستی که در آستانه خودکشیه از عالم و آدم نالید و خودش رو خفیف جلوه داد. که بیعرضهست و بدشانسه و حوصله هیچچیز رو نداره و همهچی پوچه و هیچچیز باب میلم نیست
نتیجه اینکه دختره گفت ممنون بابت قهوه و رفت و دیگه پیداش نشد
انرژی منفی جذابیت نداره. کسی نمیاد طرف شما که یأسش قوت بگیره. پتینسون ازین واقعیت به عنوان یک سلاح استفاده کرد، ولی اگه این به وضعیت دیفالت میلیونها نفر تبدیل بشه، روابط در کل جامعه محو میشه. با همونگازی که آب رو تصفیه میکنند، سلاح کشتار جمعی هم میشه ساخت
نتیجه اینکه دختره گفت ممنون بابت قهوه و رفت و دیگه پیداش نشد
انرژی منفی جذابیت نداره. کسی نمیاد طرف شما که یأسش قوت بگیره. پتینسون ازین واقعیت به عنوان یک سلاح استفاده کرد، ولی اگه این به وضعیت دیفالت میلیونها نفر تبدیل بشه، روابط در کل جامعه محو میشه. با همونگازی که آب رو تصفیه میکنند، سلاح کشتار جمعی هم میشه ساخت
- ۳.۸k
- ۰۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط