false happiness p³(½)
{پارت سوم-بخش اول}
طبق معمول موقع عصبانیت شروع به آشپزی کرده بود.عصبی بود، مضطرب بود و حاضر بود قسم بخوره خیلی از احساس های بد رو داره همزمان حس میکنه! یونا زن سرزنده ای بود ، خیلی سخت بود که چیزی حالش رو خراب کنه و کمتر چیزی اونقدر به روحش نفوذ میکرد که روش تاثیر بزاره اما وقتی بحث راجب بچه هاش میشد ، کلا قوانین زندگیش عوض میشد. بزرگ کردن سه تا بچه واقعا آسون نبود ، اما یونا به کمک آلفاش، از پسش براومده بود.
یونا و شارلوت خیلی اوقات کاری به کار روابط و زندگی خصوصی بچه هاشون نداشتن، پسر بزرگترشون چان یک آلفای عاقل بود و امگاش، چانگبین هم عضو پک ای آبرومند بود و اخلاق خوبی داشت، حالا چه اونموقع ای که نامزد چان بود چه حالا که دامادشون و پاپای نوه شون بود! یونا واقعا نگرانی ای بابت فرزند ارشدش نداشت.تک دختر و ته تغاریش هم هنوز بچه بود و اونقدر صادق بود که همه چیز رو به مادرهاش بگه، اگر هم نمیگفت بازهم اونقدر عاقل بود که بفهمه داره چیکار میکنه. و در آخر، بچه ی وسطیش، فلیکس! فلیکس قیافه اش ظریف بود و بسیار شبیه به یونا بود اما اخلاقش کاملا به والد آلفاش، شارلوت رفته بود.همونقدر کله شق و بی کله و یه دنده. یونا وقتی که فهمید جک و فلیکس باهم وارد رابطه شدن خوشحال نشد، چون پک خانواده ی جک یه مشت وحشی بودن اما یونا نمیخواست جلوی عشق فرزندش رو بگیره، پس تصمیم گرفت زیادی فوکوس نکنه و حس بدش به جک رو نادیده بگیره اما وقتی دوروز پیش، پسرکش با چهره ای گریون از قراری که با پسر هوانگ ها داشت به خونه اومد و تمام شب رو توی اتاقش گریه کرد، دیگه نتونست بیکار بشینه.
اول شارلوت وقتی حال بد همسرش و پسرش رو دید با شخص هیونجین تماس گرفت و اون آلفای جوان بهش اطمینان داد که اون کاری انجام نداده و فلیکس وقتی شخصی به ایم جک باهاش تماس گرفته گریه کنان از کافه بیرون رفته.پس سعی کردن با فلیکس حرف بزنن اما امگا دوروز بود که از اتاقش بیرون نیومده بود و همین باعث شده بود یونا دوباره بخاطر اضطراب سراغ درست کردن سالاد بره.
داشت هویج هارو خرد میکرد که صدایی باعث شد دست از کارش بکشه:« اوما؟»
یونا با خوشحالی سمت دیگه ی آشپزخونه چرخید، فلیکس از اتاقش بیرون اومده بود و لبخند به لب داشت!
:«جان دلم؟»
«امم.. میگم من میخوام مستقل زندگی کن-»
نتونست حرفش رو کامل کنه چون صدای فریاد بلند مادرش باعث شد که حرفش رو بخوره و به امگای میانسال نگاه کنه که با چهره ای متعجب و منتظر توضیح بهش نگاه میکرد.
خودش رو جمع و جور کرد و توضیح داد:«دلیل خاصی نداره ها، فقط حس میکنم دیگه بزرگ شدم تازه دوست دارم زندگی تنهایی رو تجربه کنم»
یونا با چشم هاش پسرش رو از نظر گذروند و با ابرویی که بالا رفته بود گفت:« هرجور راحتی ، اما میدونی که اینجا همیشه خونه ات عه »
فلیکس سری تکون داد و جلو رفت و موهای شکلاتی رنگ مادرش رو بوسید و گفت:« خب پس من میرم خونه ببینم، مراقب خودت و مام(والا نمیدونم باید به شارلوت به عنوان مادر آلفاش چی بگه پس همینو نوشتم:/) و اولیویا باش!»
#هیونلیکس
طبق معمول موقع عصبانیت شروع به آشپزی کرده بود.عصبی بود، مضطرب بود و حاضر بود قسم بخوره خیلی از احساس های بد رو داره همزمان حس میکنه! یونا زن سرزنده ای بود ، خیلی سخت بود که چیزی حالش رو خراب کنه و کمتر چیزی اونقدر به روحش نفوذ میکرد که روش تاثیر بزاره اما وقتی بحث راجب بچه هاش میشد ، کلا قوانین زندگیش عوض میشد. بزرگ کردن سه تا بچه واقعا آسون نبود ، اما یونا به کمک آلفاش، از پسش براومده بود.
یونا و شارلوت خیلی اوقات کاری به کار روابط و زندگی خصوصی بچه هاشون نداشتن، پسر بزرگترشون چان یک آلفای عاقل بود و امگاش، چانگبین هم عضو پک ای آبرومند بود و اخلاق خوبی داشت، حالا چه اونموقع ای که نامزد چان بود چه حالا که دامادشون و پاپای نوه شون بود! یونا واقعا نگرانی ای بابت فرزند ارشدش نداشت.تک دختر و ته تغاریش هم هنوز بچه بود و اونقدر صادق بود که همه چیز رو به مادرهاش بگه، اگر هم نمیگفت بازهم اونقدر عاقل بود که بفهمه داره چیکار میکنه. و در آخر، بچه ی وسطیش، فلیکس! فلیکس قیافه اش ظریف بود و بسیار شبیه به یونا بود اما اخلاقش کاملا به والد آلفاش، شارلوت رفته بود.همونقدر کله شق و بی کله و یه دنده. یونا وقتی که فهمید جک و فلیکس باهم وارد رابطه شدن خوشحال نشد، چون پک خانواده ی جک یه مشت وحشی بودن اما یونا نمیخواست جلوی عشق فرزندش رو بگیره، پس تصمیم گرفت زیادی فوکوس نکنه و حس بدش به جک رو نادیده بگیره اما وقتی دوروز پیش، پسرکش با چهره ای گریون از قراری که با پسر هوانگ ها داشت به خونه اومد و تمام شب رو توی اتاقش گریه کرد، دیگه نتونست بیکار بشینه.
اول شارلوت وقتی حال بد همسرش و پسرش رو دید با شخص هیونجین تماس گرفت و اون آلفای جوان بهش اطمینان داد که اون کاری انجام نداده و فلیکس وقتی شخصی به ایم جک باهاش تماس گرفته گریه کنان از کافه بیرون رفته.پس سعی کردن با فلیکس حرف بزنن اما امگا دوروز بود که از اتاقش بیرون نیومده بود و همین باعث شده بود یونا دوباره بخاطر اضطراب سراغ درست کردن سالاد بره.
داشت هویج هارو خرد میکرد که صدایی باعث شد دست از کارش بکشه:« اوما؟»
یونا با خوشحالی سمت دیگه ی آشپزخونه چرخید، فلیکس از اتاقش بیرون اومده بود و لبخند به لب داشت!
:«جان دلم؟»
«امم.. میگم من میخوام مستقل زندگی کن-»
نتونست حرفش رو کامل کنه چون صدای فریاد بلند مادرش باعث شد که حرفش رو بخوره و به امگای میانسال نگاه کنه که با چهره ای متعجب و منتظر توضیح بهش نگاه میکرد.
خودش رو جمع و جور کرد و توضیح داد:«دلیل خاصی نداره ها، فقط حس میکنم دیگه بزرگ شدم تازه دوست دارم زندگی تنهایی رو تجربه کنم»
یونا با چشم هاش پسرش رو از نظر گذروند و با ابرویی که بالا رفته بود گفت:« هرجور راحتی ، اما میدونی که اینجا همیشه خونه ات عه »
فلیکس سری تکون داد و جلو رفت و موهای شکلاتی رنگ مادرش رو بوسید و گفت:« خب پس من میرم خونه ببینم، مراقب خودت و مام(والا نمیدونم باید به شارلوت به عنوان مادر آلفاش چی بگه پس همینو نوشتم:/) و اولیویا باش!»
#هیونلیکس
- ۱.۷k
- ۳۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط