گاهی حرفهایش مثل قصه هایی بود که دوست داشتم همیشه بشنوم

گاهی حرفهایش مثلِ قصه هایی بود که دوست داشتم همیشه بشنوم!
مثلاً می گفت: وقتی آدم حوصله اش سر می رود و کمی دلسردی،چاشنیِ روزمرگی هایش می شود،باید بنشیند برای خودش خیال ببافد تا دلش گرم شود!
به حدی که انگار یک نفس چای دارچینی سر کشیده و یک بغل یاسِ رازقی گذاشته توی نزدیک ترین گلدانِ اتاقش...
و من خیلی زود یاد گرفتم برای دلم پیراهنِ خوش نقش و نگارِ خیال ببافم تا سازِ دلم کوک بماند!
خٌب آدم وقتی عادت کند به کاری؛ دوست دارد مدام برود سمتش! چون بی هوا پٌر می شود از آرامش و لذتِ عمیق!
بی آنکه حتماً احتیاج به چای دارچینی و معجونِ آرام بخش باشد یا یک پَر یاسِ رازقی...
همین خیالِ ساده و دل خوش کٌنک اش کافی بود تا یادم بیاید چقدر گاهی می توانم بی خیال ترین آدمِ دنیا باشم!
_انگار زندگی،همیشه هم پیچیده نیست...👌🍀❤
#آرامکده
دیدگاه ها (۱)

🔽 این روزها زمین و آسمان، به تماشایِ عشق بازی های بهار نشسته...

لبخند بزن خوبِ من! نگاه کن؛ روی شیشه‌های پنجره طرحی از #صبح ...

کمی حال خوب...👌🍀❤ب یاد خاطرات خوش خانه های قدیمیکوچه پس کوچه...

گفتم میدونی؟کاش زندگی عین نوار کاست بود📼گفت نوار کاست؟چطور م...

{یا هادی ع..}

چپتر ۱ _ دختر یتیمعصر بود. سایه دیوار های بلند و ترک خورده ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط