عشق پوچ
p۸
کوک : شب بخیر
ا/ت : شب بخیر
( صبح )
وقتی بیدار شدم توی بغل کوک بودم و اونم دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود
ا/ت : *کککککککوووووککککککک* ( داد )
جفتمون از روی تخت پریدیم پایین
کوک : چیه ؟! چیشده ؟!
ا/ت : تو قول دادی به من نزدیک نمیشی
کوک : خب نشدم دیگه
ا/ت : تو بغلم کرده بودی
کوک : باور کن از قصد نبوده ، منم مثل تو خواب بودم
نگاهی سنگینی بهش انداختم
کوک : اونجوری نگام نکن ، از قصد که نبوده . درضمن ما زن و شوهریم چه بخوای چه نخوای باید با این شرایط کنار بیای
ا/ت : من ازت فرصت خواستم و تو گفتی باشه ، دیشب بهم قول دادی
کوک : هنوز هم سر قولم هستم
ا/ت : ولی.....
کوک : باید وانمود کنیم چیزی نشده ، باشه ؟
آآآآآهههه کشیدم و یک لحظه سکوت کردم
ا/ت : باشه
کوک : حالا بیا بریم ناهار بخوریم
ا/ت : قرار نیست لباس بپوشی ؟!
کوک : خوب شد گفتی
لباسش رو برداشت و داشت میپوشید که من تازه متوجه سیکس پکاش شدم
داشتم نگاش میکردم و توی فکر و خیال خودم بودم که یهو صدام کرد
کوک : خوشگلن ؟!
ا/ت : چی ؟! نه داشتم به دیشب فکر میکردم ( حول کرده )
کوک : باشه ، تو که راست میگی
ا/ت : من میرم صبحانه رو آماده کنم
از اتاق اومدم بیرون و بدو بدو رفتم طبقه ی پایین
سعی میکردم بهش فکر نکنم اما اون صحنه هش میومد جلوی چشمام
نمیتونستم خودم رو کنترل کنم ، من ، *من عاشقش شدم*
تو افکارم بودم که یهو کوک اومد جلوم
کوک : ا/ت ، به چی فکر میکنی
ا/ت : آها ، یه لحظه حواسم پرت شد
صبحانه مون رو خوردیم و کوک حاضر شد که بره
کوک : مراقب خودت باش ، خدافظ
ا/ت : خدافظ
وقتی کوک رفت منم رفتم یه دوش چند دقیقه ای گرفتم و و موهام رو خشک کردم .
ناهارم رو خوردم و لباسم رو پوشیدم ( عکس میزارم ) و یه میکاپ ساده هم کردم و حرکت کردم
( نیم ساعت بعد )
رفتم توی پاساژ و وارد کافه ی توی پاساژ شدم
تهیونگ پشت یه میز نشسته بود و سرش تو گوشیش بود رفتم و کنارش نشستم
ا/ت : سلام
تهیونگ : سلام بیبی گرلم ، چطوری ؟
ا/ت : خوبم
تهیونگ : دلم خیلی واست تنگ شده بود
ا/ت : ........
تهیونگ : تو دلت واسم تنگ نشده بود ؟
ا/ت : چرا ولی.......
تهیونگ : چیزی شده ؟
ا/ت : من ، من نمیدونم چم شده
تهیونگ : نکنه ، عاشقش شدی ؟!
ا/ت : واقعا دست من نیست ، ولی فکر کنم همینطور باشه
تهیونگ : چی ؟!
... ادامه دارد
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.