داستانهای بهارات
#داستانهای_بهارات
مردی هر روز به پرستشگاه می رفت و خداوند را ستایش میکرد.
روزی از روزها، گاری پر از آذوقه اش را با خود از شهر به روستایش می برد که گاری در بین راه واژگون شد. مرد ابتدا ماتم گرفت و بعد با خود اندیشید که اگر مشتاقانه به درگاه خداوند نیایش کند، او به یاریش خواهد آمد.
مرد چشمانش را بست و هزار و هشت بار نام راما (یکی از نام های خداوند در آیین هندو) را تکرار کرد. اما راما ظاهر نشد. او با خودش فکر کرد که قصه هایی که از یاری خداوند در زمان سختی ها گفته شده، حقیقت ندارد.
ناگهان صدایی شنید که گفت: «ای نادان، به تو توان جسمی و زیرکی و فراست بخشیده ام... هنگامی که اتفاقی می افتد، باید خود بکوشی تا بر مشکلاتت چیره شوی. آنگاه که مشکلی فراتر از توانایی تو باشد، برای یاری ات خواهم آمد.»
مردی هر روز به پرستشگاه می رفت و خداوند را ستایش میکرد.
روزی از روزها، گاری پر از آذوقه اش را با خود از شهر به روستایش می برد که گاری در بین راه واژگون شد. مرد ابتدا ماتم گرفت و بعد با خود اندیشید که اگر مشتاقانه به درگاه خداوند نیایش کند، او به یاریش خواهد آمد.
مرد چشمانش را بست و هزار و هشت بار نام راما (یکی از نام های خداوند در آیین هندو) را تکرار کرد. اما راما ظاهر نشد. او با خودش فکر کرد که قصه هایی که از یاری خداوند در زمان سختی ها گفته شده، حقیقت ندارد.
ناگهان صدایی شنید که گفت: «ای نادان، به تو توان جسمی و زیرکی و فراست بخشیده ام... هنگامی که اتفاقی می افتد، باید خود بکوشی تا بر مشکلاتت چیره شوی. آنگاه که مشکلی فراتر از توانایی تو باشد، برای یاری ات خواهم آمد.»
۳۵۹
۰۱ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.