چرا حرف منو باور نمیکنی
پارت ⁴¹
پ.ت: ات دختر خوشگلم
دختر نازم عزیزم دلم بیدار شو که شوهر آیندت میخواد ببرت خرید عروسی
اتت
ات؛ بله بابا
پ.ت : کجای نیم ساعت دارم صدات میزنم
ات: حموم
پ.ت : باشه بیا لباس بپوش (لباس خونگی پوشید و منظور لباس بیرونی منحرف )
که شوهرت میخواد بیاد ببرت خرید عروسی
ات: هیی باشه 😒
پدر ات رفت سالن و روبه روی تلویزیون شود
.
.
.
..
ات هم اماده شود و با خودش : اخ من چرا باید با یک پسری که دوسش ندارم ازدواج کنم شاید من یکی دیگی دوست داشتم هوم
واقعا من بابام درک نمیکنم
همه پدر دارن من هم پدر دارم نفهمیدم خوبی من رو میخواد یا بدی
در خونه رو زدن
خدمت کار در رو باز کرد
جونگوون: سلام پدر
پ.ت: سلام پسرم
جونگوون: ات کجاست
پ.ت : چرا توی اتاقش
جونگوون : جیمین بیرون منتظرشه
پ.ت: برو صداش بزن
جونگوون از پله ها رفت بالا و در زد و رفت داخل
جونگوون: ات جیمین بیرون منتظر
ات: باشه اوپا
جونگوون رفت سر اتاق خودش و
ات از پله ها رفت پایین که از پدرش خداحافظی کرد و رفت پیش ماشین جیمین
جیمین داخل ماشین آرنج دستش بیرون پنجره بود و سه تا از انگشت هاش سر فرمود بود و عینک سیاه بیرون و هوا لذت میگرفت در ماشین باز شود و ات نشست پیشش
ات: یالا بریم
جیمین: سلامت کو بچه
ات: اول حوصله سلام ندارم دوم بچه نیستم
جیمین که لبش یک وری کشید و چند تا دندون های ان سمت معلوم شود(یکم معلومه اگر تصورشو خوب کشیدین که منظورم میفهمید این😎+😏 )
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....(* ^ー゜)ノ
به مرکز خرید لباس عروس و داماد رفتن که...................
فعلا یک پارت گذاشتم ولی در آخر هفته میزارم
پ.ت: ات دختر خوشگلم
دختر نازم عزیزم دلم بیدار شو که شوهر آیندت میخواد ببرت خرید عروسی
اتت
ات؛ بله بابا
پ.ت : کجای نیم ساعت دارم صدات میزنم
ات: حموم
پ.ت : باشه بیا لباس بپوش (لباس خونگی پوشید و منظور لباس بیرونی منحرف )
که شوهرت میخواد بیاد ببرت خرید عروسی
ات: هیی باشه 😒
پدر ات رفت سالن و روبه روی تلویزیون شود
.
.
.
..
ات هم اماده شود و با خودش : اخ من چرا باید با یک پسری که دوسش ندارم ازدواج کنم شاید من یکی دیگی دوست داشتم هوم
واقعا من بابام درک نمیکنم
همه پدر دارن من هم پدر دارم نفهمیدم خوبی من رو میخواد یا بدی
در خونه رو زدن
خدمت کار در رو باز کرد
جونگوون: سلام پدر
پ.ت: سلام پسرم
جونگوون: ات کجاست
پ.ت : چرا توی اتاقش
جونگوون : جیمین بیرون منتظرشه
پ.ت: برو صداش بزن
جونگوون از پله ها رفت بالا و در زد و رفت داخل
جونگوون: ات جیمین بیرون منتظر
ات: باشه اوپا
جونگوون رفت سر اتاق خودش و
ات از پله ها رفت پایین که از پدرش خداحافظی کرد و رفت پیش ماشین جیمین
جیمین داخل ماشین آرنج دستش بیرون پنجره بود و سه تا از انگشت هاش سر فرمود بود و عینک سیاه بیرون و هوا لذت میگرفت در ماشین باز شود و ات نشست پیشش
ات: یالا بریم
جیمین: سلامت کو بچه
ات: اول حوصله سلام ندارم دوم بچه نیستم
جیمین که لبش یک وری کشید و چند تا دندون های ان سمت معلوم شود(یکم معلومه اگر تصورشو خوب کشیدین که منظورم میفهمید این😎+😏 )
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....(* ^ー゜)ノ
به مرکز خرید لباس عروس و داماد رفتن که...................
فعلا یک پارت گذاشتم ولی در آخر هفته میزارم
- ۲۳۶
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط