در بهار زندگی احساس پیری میکنم

در بهار زندگی احساس پیری میکنم
با همه آزادگی فکر اسیری میکنم

بس که بد دیدم ز یاران به ظاهر خوب خود
بعد از این بر کودک دل سختگیری میکنم

در به رویم بسته ام از این و از آن خسته ام
من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام

ای خدای آسمان بهتر تو میدانی که من
بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام

در بهار زندگی احساس پیری میکنم
با همه آزادگی فکر اسیری میکنم

شمع بودن ذره ذره آب گشتن تابه کی
راه پر خاشاک را راه رفتن تا به کی

در به رویم بسته ام از این و از آن خسته ام
من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام

ای خدای آسمان بهتر تو میدانی که من
بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام
.
دیدگاه ها (۱)

فردا حتما روز بهتری ست...نبینم غصه می خوری رفیق!نبینم زانوی ...

لالایی گیلکی .............از اون لحظه های نابی که نمیشه روش ...

شب سردیست دلم دیده ی تر میخواهددل آشفته ی من از تو خبر میخوا...

🌬 می شنوی صدایِ سرد زمستان را؟زمستان، این پیرمردِ خسته و رنج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط