شاید این سوال پیش آید که چرا بوشهر (ابوشهر یا Bushire) جز
شاید این سوال پیش آید که چرا بوشهر (ابوشهر یا Bushire) جزیی از ایران نیست؟
تنها یک نفر گفت که آیا بوشهر بندری ایرانی است؟ و او آقای کاکس از انگلستان بود که تصویرش را نیز می بینید! او به خوبی می دانست که بوشهر جز ایران نیست! داستانش را اینجا بخوانید!
…در ژوئن ۱۹۲۰ در نوشاتل تلگرافی از دوست قدیمیاش، مشیرالدوله، سیاستمداری لیبرال و بسیار شریف، برایش آمده بود؛ آن زمان مشیرالدوله نخستوزیر شده بود و از مصدق میخواست وزارت عدلیه را بپذیرد. مشیر نخستوزیری را به این شرط قبول کرده بود که قرارداد انگلیس و ایران رسماً معلق شود. مصدق نقشههایش را برای مهاجرت رها کرد و برگشت…
حالا چون وزیر دولت بود، شامل توافقنامههای سفرهای بینالمللی میشد و خودش و بچههایش به سریعترین صورت ممکن ویزا گرفتند تا به وطن برگردند ــ با یکی از کشتیهای مسافربری شرکت «پی اَند ا ُ» بهنام دلتا، از مارسی رفتند به بمبئی و از آنجا قرار بود سوار کشتی دیگری شوند بهمقصد خلیج فارس. در مسیر بهسوی بمبئی یک شب بعد از شام، گرم گفتوگویی شد با آقایی انگلیسی که هیبتش آدم را میگرفت، بلندقد و لاغر، مو طلایی و چشمآبی. این آدم سر پرسی کاکس بود، که حالا داشت به عراق میرفت تا آنجا محدودهٔ تحت قیمومیت بریتانیا را اداره کند.
مصدق حین گفتوگویش روی عرشه با کاکس، اشاره کرد که امیدوار است بتواند در بندر بصرهٔ عراق از کشتی پیاده شود و از آنجا قطار بگیرد بهمقصد بغداد؛ از بغداد هم عازم مرز ایران و بعد تهران میشد. فردایش کاکس خبردار شد که خط آهن بصره به بغداد را خرابکارها زدهاند و داغان کردهاند؛ بنابراین مصدق باید راه دیگری برای رفتن به ایران پیدا میکرد. معلوم بود آقای انگلیسی مات و مبهوت میشود وقتی در جواب حرفش از مصدق شنید که در بوشهر از کشتی پیاده خواهد شد، «یکی از بندرهای خودمان». کاکس معصومانه پرسید «مگر بوشهر بندر ایرانی است؟» مصدق هیچگاه این تحقیر را فراموش نکرد.
تنها یک نفر گفت که آیا بوشهر بندری ایرانی است؟ و او آقای کاکس از انگلستان بود که تصویرش را نیز می بینید! او به خوبی می دانست که بوشهر جز ایران نیست! داستانش را اینجا بخوانید!
…در ژوئن ۱۹۲۰ در نوشاتل تلگرافی از دوست قدیمیاش، مشیرالدوله، سیاستمداری لیبرال و بسیار شریف، برایش آمده بود؛ آن زمان مشیرالدوله نخستوزیر شده بود و از مصدق میخواست وزارت عدلیه را بپذیرد. مشیر نخستوزیری را به این شرط قبول کرده بود که قرارداد انگلیس و ایران رسماً معلق شود. مصدق نقشههایش را برای مهاجرت رها کرد و برگشت…
حالا چون وزیر دولت بود، شامل توافقنامههای سفرهای بینالمللی میشد و خودش و بچههایش به سریعترین صورت ممکن ویزا گرفتند تا به وطن برگردند ــ با یکی از کشتیهای مسافربری شرکت «پی اَند ا ُ» بهنام دلتا، از مارسی رفتند به بمبئی و از آنجا قرار بود سوار کشتی دیگری شوند بهمقصد خلیج فارس. در مسیر بهسوی بمبئی یک شب بعد از شام، گرم گفتوگویی شد با آقایی انگلیسی که هیبتش آدم را میگرفت، بلندقد و لاغر، مو طلایی و چشمآبی. این آدم سر پرسی کاکس بود، که حالا داشت به عراق میرفت تا آنجا محدودهٔ تحت قیمومیت بریتانیا را اداره کند.
مصدق حین گفتوگویش روی عرشه با کاکس، اشاره کرد که امیدوار است بتواند در بندر بصرهٔ عراق از کشتی پیاده شود و از آنجا قطار بگیرد بهمقصد بغداد؛ از بغداد هم عازم مرز ایران و بعد تهران میشد. فردایش کاکس خبردار شد که خط آهن بصره به بغداد را خرابکارها زدهاند و داغان کردهاند؛ بنابراین مصدق باید راه دیگری برای رفتن به ایران پیدا میکرد. معلوم بود آقای انگلیسی مات و مبهوت میشود وقتی در جواب حرفش از مصدق شنید که در بوشهر از کشتی پیاده خواهد شد، «یکی از بندرهای خودمان». کاکس معصومانه پرسید «مگر بوشهر بندر ایرانی است؟» مصدق هیچگاه این تحقیر را فراموش نکرد.
۹.۵k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.