🍒🌱دست های کشیده و لطیفت را دور فنجان قهوه ات حلقه می کنی
🍒🌱دستهای کشیده و لطیفت را دور فنجان قهوهات حلقه میکنی و سپس فنجانت را بالا میآوری و نیمی از آن را سر میکشی. از نگاه متعجبم خندهات میگیرد که چرا این شکلی به تو خیره شدهام؟! دلم میخواهد بگویم که چطور این زهرهماری را اینقدر راحت و پیدرپی مینوشی، که فکر میکنم "زهرهماری" کلمهای درخور تو نیست. میگویم چطور به این تلخیِ محض، حتی ذرهای شکر اضافه نمیکنی؟ چطور دلت را نمیزند؟ دلیل تعجب من را که میفهمی بیشتر خندهات میگیرد و میگویی قهوهات تلخ نیست؛ اخمم را توی هم میکشم که یعنی چه حرف خندهداری! به عقیدهی من همهی قهوهها تلخاند. پیشنهاد میدهی که دست کم یک بار هم که شده امتحانش کنم تا بلکه شاید از آن خوشم بیاید، تا شاید اصلا تلخ نباشد.
به اصرارت یک فنجان قهوه، البته نه به بزرگی فنجان قهوهی تو، کوچک، سفارش میدهم. آن را با اکراه و طوری که انگار بخواهند چیز نجسی به خوردم بدهند، به آرامی مینوشم و هنوز به معده نرسیده که نزدیک است توی صورتت تفاش کنم که جلوی خودم را میگیرم.
دیگر طاقت نمیآورم و این بار به صراحت میگویم که چطور این زهرماری را همینطور تلخ و یکباره سر میکشی؟ این که حتی از شربت سرفه هم تلختر است! خودت را نگه داشتهای که از این قیاس کودکانهام نخندی. اما خندهات میگیرد، تا سر حد انفجار اما زیبا؛ همچون زیباترین صدف کشف شدهی دنیا. سپس حالتی جدی به خودت میگیری و توضیح میدهی که این قهوه شاید برای من که چای را حتی با پپسی و کوکاکولا و نوشابههای صددرصد قندی و انرژیزا عوض نمیکنم، تلخ است. برای تو اما شیرین و دلچسبترین نوشیدنی دنیاست.
توضیح میدهی که در زندگی همیشه چیزهایی وجود دارد که برای دیگران شیریناند و برای ما اما هیچوقت شیرین نمیشوند، حتی با قند؛ مگر که دوستشان بداریم و احساسشان کنیم، با تمام وجود. با تمام سلولهای تنمان. تو همهی اینهارا شمرده و با حوصله توضیح میدهی و من اما تنها به باز و بسته شدن دهان و روی هم خوردن لبهای صورتی رنگ و وسوسه برانگیزت خیره میشوم. با سر و صدای میز بغل دستی به خودم میآیم و میپرم میان واژههایی که با وسواس خاصی انتخابشان کردهای و میگویم راستی عشق چطور؟ تو باز میخندی و میگویی در عشق هم همینطور. میگویی کسی را باید برای عاشقی کردن انتخاب کرد که تلخیها و شیرینیهای مشترکمان با او زیاد باشند. میپرسم زیاد یعنی چقدر؟ لبخند میزنی و دیگر هیچ نمیگویی.🍒🌱☕
👤#مجتبی_پورفرخ
به اصرارت یک فنجان قهوه، البته نه به بزرگی فنجان قهوهی تو، کوچک، سفارش میدهم. آن را با اکراه و طوری که انگار بخواهند چیز نجسی به خوردم بدهند، به آرامی مینوشم و هنوز به معده نرسیده که نزدیک است توی صورتت تفاش کنم که جلوی خودم را میگیرم.
دیگر طاقت نمیآورم و این بار به صراحت میگویم که چطور این زهرماری را همینطور تلخ و یکباره سر میکشی؟ این که حتی از شربت سرفه هم تلختر است! خودت را نگه داشتهای که از این قیاس کودکانهام نخندی. اما خندهات میگیرد، تا سر حد انفجار اما زیبا؛ همچون زیباترین صدف کشف شدهی دنیا. سپس حالتی جدی به خودت میگیری و توضیح میدهی که این قهوه شاید برای من که چای را حتی با پپسی و کوکاکولا و نوشابههای صددرصد قندی و انرژیزا عوض نمیکنم، تلخ است. برای تو اما شیرین و دلچسبترین نوشیدنی دنیاست.
توضیح میدهی که در زندگی همیشه چیزهایی وجود دارد که برای دیگران شیریناند و برای ما اما هیچوقت شیرین نمیشوند، حتی با قند؛ مگر که دوستشان بداریم و احساسشان کنیم، با تمام وجود. با تمام سلولهای تنمان. تو همهی اینهارا شمرده و با حوصله توضیح میدهی و من اما تنها به باز و بسته شدن دهان و روی هم خوردن لبهای صورتی رنگ و وسوسه برانگیزت خیره میشوم. با سر و صدای میز بغل دستی به خودم میآیم و میپرم میان واژههایی که با وسواس خاصی انتخابشان کردهای و میگویم راستی عشق چطور؟ تو باز میخندی و میگویی در عشق هم همینطور. میگویی کسی را باید برای عاشقی کردن انتخاب کرد که تلخیها و شیرینیهای مشترکمان با او زیاد باشند. میپرسم زیاد یعنی چقدر؟ لبخند میزنی و دیگر هیچ نمیگویی.🍒🌱☕
👤#مجتبی_پورفرخ
۸۱.۰k
۰۲ اسفند ۱۴۰۰