رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت چهار
صندوق عقب رو باز کردم، خدا رو شکر برای مهمونی آخر هفته کلی میوه گرفته بودم، به همرا ه نگهبان پلاستیک میوه ها رو برداشتم و به سمت آسانسور راه افتادیم. اجازه دادم اول نگهبان وارد آسانسور بشه و بعد خودم وارد شدم، پلاستیک هارو به دو دستم دادم تا هر دو دستم پر باشه و
نگهبان مجبور به زدن دکمه ها بشه.
دکمه طبقه سوم رو زد و آسانسور راه افتاد، بعداز گذشت لحظاتی آسانسور ایستاد و هر دو پیاده شدیم. سالن طبقه ی سه سفید رنگ بود و سه تاهم سوئیت داشت. واحد کیانوش طبقه دوم بود، برای همین من همیشه به
طبقه دو می رفتم و هیچوقت باقی طبقات ساختمون رو ندیدم. نگهبان به سمت یکی از سوئیت ها رفت و گفت:
_بفرمایید آقا فرزاد گل !
با لبخند تشکر کردم، پلاستیک ها. رو به یکی از دست هام دادم و دست دیگه ام رو آزاد کردم. برای ظاهر سازی دست آزادم رو به دنبال کلید توی جیبم بردم، اما هر چی گشتم پیداش نکردم، با آشفتگی دروغین گفتم:
-آخ! مثل اینکه کلید رو جا گذاشتم .
لبخندی زد و گفت :
-اشکال نداره آقا فرزاد، غمت نباشه، من همیشه کلید یدک های همه ی سوئیت ها همراهمه .
دسته کلید بزرگی رو ا ز توی جیب کت فرم نگهبانیش در آورد. با دهانی باز به دسته کلید نگاه کردم، متعجب گفتم :
-همه رو باید امتحان کنیم؟ !
درحالی که یکی یکی به کلیدها نگاه می کرد تک خنده ای کرد و گفت :
-نه آقا! اسم ها رو روش نوشتم.
کمی با دقت به دسته کلید نگاه کردم، تازه حواسم به بر چسب های روی کلیدها جلب شد . بالاخره بعد از کلی گشتن، کلید در خونه ی فرزاد، یا بهتره بگم همزادم رو پیدا کرد ، ازش تشکر کردم و قبل از این که بره، پلاستیک لیمویی رو به سمتش گرفتم، با خوشرویی گفتم:
-بابت زحمتی که کشیدین ممنون، بفرمایید! با چایی می چسبه!
نگاه رضایتمندی اول به پلاستیک لیمو، و بعد به من کرد
- دستت درد نکنه آقا فرزاد، شما همیشه به من لطف دارین!
لبخندی به صورتش پاشیدم و بعداز گفتن خواهش می کنمی، با پالستیک های توی دستم وارد خونه شدم .در رو که بستم، نگاهی به دور و اطراف خونه انداختم، یک سوئیت فوق العاده بزرگ که فقط هالش هشت تا فرش می خورد! فرش های دست بافت شیری و کاکائویی، با کاغذ دیواری های استخو نی و لیمویی ست، مبل سلطنتی نباتی و راحتی سفید، که هر کدوم یک طرف خونه قرار داشت .
تلوزیون و همه ی دم و دستگاهش، چندین مجسمه، و یک تابلو عکس برگ پاییزی بود که به ست خونه خیلی می اومد، روی دیوارهم تابلو فرش بزرگی از عکس همزادم که حالا فهمیده بودم اسمش فرزاده وجود داشت. روی دیوار رو به رو، تابلوی دیگه ای هم وجود داشت که خیلی توجهم رو به خودش جلب کرد، متنی که با خط نستعلیق و
خیلی خوش سلیقه نوشته، و کنار تابلوهم با اکلیل کار شده بود.
#رمان
نگهبان مجبور به زدن دکمه ها بشه.
دکمه طبقه سوم رو زد و آسانسور راه افتاد، بعداز گذشت لحظاتی آسانسور ایستاد و هر دو پیاده شدیم. سالن طبقه ی سه سفید رنگ بود و سه تاهم سوئیت داشت. واحد کیانوش طبقه دوم بود، برای همین من همیشه به
طبقه دو می رفتم و هیچوقت باقی طبقات ساختمون رو ندیدم. نگهبان به سمت یکی از سوئیت ها رفت و گفت:
_بفرمایید آقا فرزاد گل !
با لبخند تشکر کردم، پلاستیک ها. رو به یکی از دست هام دادم و دست دیگه ام رو آزاد کردم. برای ظاهر سازی دست آزادم رو به دنبال کلید توی جیبم بردم، اما هر چی گشتم پیداش نکردم، با آشفتگی دروغین گفتم:
-آخ! مثل اینکه کلید رو جا گذاشتم .
لبخندی زد و گفت :
-اشکال نداره آقا فرزاد، غمت نباشه، من همیشه کلید یدک های همه ی سوئیت ها همراهمه .
دسته کلید بزرگی رو ا ز توی جیب کت فرم نگهبانیش در آورد. با دهانی باز به دسته کلید نگاه کردم، متعجب گفتم :
-همه رو باید امتحان کنیم؟ !
درحالی که یکی یکی به کلیدها نگاه می کرد تک خنده ای کرد و گفت :
-نه آقا! اسم ها رو روش نوشتم.
کمی با دقت به دسته کلید نگاه کردم، تازه حواسم به بر چسب های روی کلیدها جلب شد . بالاخره بعد از کلی گشتن، کلید در خونه ی فرزاد، یا بهتره بگم همزادم رو پیدا کرد ، ازش تشکر کردم و قبل از این که بره، پلاستیک لیمویی رو به سمتش گرفتم، با خوشرویی گفتم:
-بابت زحمتی که کشیدین ممنون، بفرمایید! با چایی می چسبه!
نگاه رضایتمندی اول به پلاستیک لیمو، و بعد به من کرد
- دستت درد نکنه آقا فرزاد، شما همیشه به من لطف دارین!
لبخندی به صورتش پاشیدم و بعداز گفتن خواهش می کنمی، با پالستیک های توی دستم وارد خونه شدم .در رو که بستم، نگاهی به دور و اطراف خونه انداختم، یک سوئیت فوق العاده بزرگ که فقط هالش هشت تا فرش می خورد! فرش های دست بافت شیری و کاکائویی، با کاغذ دیواری های استخو نی و لیمویی ست، مبل سلطنتی نباتی و راحتی سفید، که هر کدوم یک طرف خونه قرار داشت .
تلوزیون و همه ی دم و دستگاهش، چندین مجسمه، و یک تابلو عکس برگ پاییزی بود که به ست خونه خیلی می اومد، روی دیوارهم تابلو فرش بزرگی از عکس همزادم که حالا فهمیده بودم اسمش فرزاده وجود داشت. روی دیوار رو به رو، تابلوی دیگه ای هم وجود داشت که خیلی توجهم رو به خودش جلب کرد، متنی که با خط نستعلیق و
خیلی خوش سلیقه نوشته، و کنار تابلوهم با اکلیل کار شده بود.
#رمان
۴.۶k
۱۴ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.