آمدم از قهوه چشمت بنوشم دیر شد

آمدم از قهوه چشمت بنوشم دیر شد
جامه ای ازجنس آغوشت بپوشم دیرشد

خواستم ازشوکران جانگزای دوریت
تاکه تودردسترس هستی ننوشم دیرشد

هرچه کردم بلکه بالبخندهای زورکی
راز اسراردرونم را بپوشم دیرشد

دوری ازتو نیست درحدتوان من ولی
عاقبت افتاد بارش روی دوشم دیرشد

کاش میگفتی سریعا وعده گاه جمعه را
آمدی تاکه بگویی زیر گوشم دیرشد
دیدگاه ها (۲)

انارها را برایت دانه کرده امبیا تا امشب یک دقیقه بیشتر با تو...

سکوت کن ...بگذار انسان ها تا تا انتهای قضاوتاشتباهشان نسبت ب...

فال می خواهم بگیرم... می شود نیت کنی؟میشود با این غزل،احساس ...

گفتی بیا ، گفتم کجا؟ گفتی میان جان ماگفتی مرو . گفتم چرا؟ گف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط