آمدم از قهوه چشمت بنوشم دیر شد
آمدم از قهوه چشمت بنوشم دیر شد
جامه ای ازجنس آغوشت بپوشم دیرشد
خواستم ازشوکران جانگزای دوریت
تاکه تودردسترس هستی ننوشم دیرشد
هرچه کردم بلکه بالبخندهای زورکی
راز اسراردرونم را بپوشم دیرشد
دوری ازتو نیست درحدتوان من ولی
عاقبت افتاد بارش روی دوشم دیرشد
کاش میگفتی سریعا وعده گاه جمعه را
آمدی تاکه بگویی زیر گوشم دیرشد
جامه ای ازجنس آغوشت بپوشم دیرشد
خواستم ازشوکران جانگزای دوریت
تاکه تودردسترس هستی ننوشم دیرشد
هرچه کردم بلکه بالبخندهای زورکی
راز اسراردرونم را بپوشم دیرشد
دوری ازتو نیست درحدتوان من ولی
عاقبت افتاد بارش روی دوشم دیرشد
کاش میگفتی سریعا وعده گاه جمعه را
آمدی تاکه بگویی زیر گوشم دیرشد
۳۱۲
۳۰ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.