دلش فریاد میخواست

دلش فریاد میخواست!
فریادی بلند، جوری که آرامش کند اما..
فریادی از بغض گلویش را در بر گرفته بود، جز کوبیدن صدایش در گلو چاره نداشت.
سلول به سلول تنش فریاد میزد:
بارلھٰا چه‌کنم از این غم بیگانه
غمی که ذره ذره او را آب میکرد،
کوچک دلی داشت و تدبیرش غصه بود
آن کوه، به تنهایی درد خویش را میکشانید سوی زندانی مملو از آرامش ولی..
مگر یک ‌دست‌ صدا دارد؟
کس درد او را جویا نمیشد..
یا بهتر است بگویم دردی داشت
که باید پنهان میماند!
او چنان دردهایش را درون خود نهان میداشت تا دیگران نتوانند با دردهایش که؛ نقطه ضعف های او حساب میشد بر او ضربه‌ای وارد کنند..
دیدگاه ها (۲)

🙂

ای دل؛به سرد مِهری دوران صبور باش . . .

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط