خیلی دلم ترمینال میخواد مسخرهس نه دلم میخواد با یه گ

خیلی دلم ترمینال می‌خواد! مسخره‌س نه؟ دلم می‌خواد با یه گوشیِ اینترنت خاموش و بدون پاور بانک، با یه کوله‌ی کوچیک روی دوش برم ترمینال وُ بلیتِ اولین اتوبوس به سمت جنوب رو بگیرم.
می‌گم جنوب چون دلم جاده‌ی کویری می‌خواد، می‌دونم شب کنار جاده چیزی معلوم نیست اما آسمون همیشه معلومه، درست شبیه خدا!
نمی‌شه گرفت بغلش کرد، نمی‌شه لمسش کرد اما معلومه، از همه‌ چیزایی که می‌بینی و می‌شه لمسشون کرد معلوم تره! حتی از پسِ همون تاریکیِ کویرِ کنار جاده که جلو چشمای منتظرِ من قد علم کرده هم خدا معلومه.
هی نگاه کنم به تاریکی و صدای حرکت لاستیک اتوبوسِ آبی رنگ که مقصدش جنوبه روی آسفالت دلتنگیم رو هزار برابر کنه.
دلتنگِ خودمم. چی بود آخه این زندگی.
صدا وُ نورِ کم جون وُ حتی بویِ اتوبوسِ شب چنگ می‌زنه به دلِ آدم.
وقتی اتوبوس بین راه زد کنار پیاده شم و با فاصله از آدما بشینیم روی سکو وُ یه نخ سیگار روشن کنم وُ از لابه‌لای دودِ محوِ کِنتِ چهار که دیر کام می‌ده نگاه کنم به سیاهیِ مطلقِ کویر.
به این فکر کنم وسط اون همه تاریکی چه خبره؟
نیازی‌ام به تکوندن خاکسترِ سیگار نیست، باد از شرق و غرب و شمال و جنوب می‌وزه!
دلم میخواد کسی بهم زنگ نزنه، دلم می‌خواد کسی بهم نگه کجایی، کِی می‌رسی؟ اینهمه رسیدیم تهش چی شد؟ باز فهمیدم نرسیدیم.
اصلا یکی نیست بگه کجا داریم می‌ریم.
راننده بیاد اتوبوس رو روشن کنه و بگه مسافرا سوار بشید، بی توجه به راننده برم یه چای نبات بگیرم وایسم اون کنج وُ چوبِ نبات رو بچرخونم توی لیوان.
اتوبوسِ آبی کم کم بره توی جاده وُ آروم آروم دور شه. به این فکر نکنم فردا چیکار دارم، کجا باید باشم، اصلا هیچ بایدی نباشه.
زُل بزنم به کویر وُ باد بپیچه توی موهام.
امیدوارم اتوبوسی که از اینجا رد می‌شه و می‌ره سمت شمال برای من هم جا داشته باشه.
چون می‌خوام بین راه پیاده شم وُ برم سمت غرب وُ بعدشم شرق و‌ُ بعدشم...
فهمیدی نمی‌خوام برسم نه؟ کجا برسم آخه.
وقتی مقصد داری هیچی از مسیر نمی‌فهمی
همش می‌خوای برسی، بعدشم تا می‌رسی یادت می‌ره مقصدت اونجا بوده وُ بعد مقصدت رو عوض می‌کنی.
اینجوری همش میخوای برسی اما نمی‌رسی.
خسته‌ام. خیلی خسته‌ام.

#علی_سلطانی

#عکس، #نوستالژیک، #داستان_کوتاه، #شرح_پریشانی
دیدگاه ها (۱۳)

راستش دلم فیلم آسمان مجیدی رو می‌خواد! اون لحظه‌‌ای که به خا...

+گفت چطوری؟! منو میگیهول ورم داشتگفتم همونطوریهمونطوری دیووو...

خَسته از خویشَم، در آغوشَم بگیر...- مظفر النواب .#شعر ، #عشق...

تا نشست تو ماشین گفت اون سیم رو بده من خودم وصل میشم آهنگ بز...

blackpinkfictions پارت ۲۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط