عشق غیر منتظره پارت27
هندر: چیکارش کردی!
آنیسا: حال حرف زدن ندارم پس میرم سر اصل مطلب...من و داداشم...خب...
دامیار: چقد لفتش میدی! ما بچه های آنیا هستیم و از آینده اومدیم باور ندارید میتونم نشونتون بدم
آنیسا هندر رو برد آینده و برگشت
هندر: ........
دامیار: فکر کنم سکته ناقص زد
آنیسا: پاشو بینم الان میوفتی رو دستمون!
هندر: پ...پ...پس....پدر....ش...شما؟
آنیسا و دامیار: بله ما خواهر و برادر دزموند هستیم!
قیافه هندرسون رو وقتی میخواستن آنیا رو ثبت نام کنن یادتون میاد؟ همونجوری
آنیسا یخ آنیا رو باز کرد و بعد...
آنیا: ها؟ چی شد؟ یه دقیقه پلک زدم همچی جابه جا شد؟
آنیسا: ولش کن بابا! بریم سر کلاس
دامیار: برویم!
آنیا دم گوش آنیسا گفت: مامان و بابام چی؟ برای دامیار...
آنیسا: خودم باهاشون حرف زدم!
ویو کلاس^
بکی: دامیان! دامیان! دامیااااااااااااااان!
دامیان: ها؟ چیه؟ بله؟ من کجام؟
بکی: چرا دامیار انقدر شبیه تو بود؟
دامیان: به خدا اگه بدونم!
امیل: بکی جان جوش نزن...
اوین: راستی خیلی عجیب بود دامیار یکم موهاش صورتی بود آنیسا هم یکم سبر بود!
ذهن دامیان: باید از این قضیه سر در بیارم...
آنیا: ما برگشتیم!
دامیار: دلم بادوم زمینی میخواد!
آنیسا: آخ گفتی!
آنیا: منم میخوام!
بکی: راستی بچه ها امشب بیاین خونه ی ما!
همه: قبوله!
ویو خونه ی بکی^
بکی: خب...بیاین جرات حقیقت!
آنیا: هوفففف باشه
بطری چرخید و چرخید تا افتاد به بکی و آنیا
بکی: خب جرات یا حقیقت؟
آنیا: حقیقت
بکی: یکی از بزرگترین رازهات چیه؟
آنیا: خب...من...یه سال از همه ی شما کوچیکترم
دامیار و آنیسا: ما هم همینطور
بقیه: چی؟؟؟؟؟؟
دامیان: پس یعنی تو الان 12 سالته؟
آنیا: بله!
دامیان: پس...آها! فرزندم بطری را بچرخان
آنیا: دامیااااان!
دامیار و آنیسا همینجوری که دامیان هی میگفت فرزندم و آنیا میگفت نگو با هم پچ پچ میکردن و میگفتن
دامیار: نزدیک بود سوتی بدم بگم باشه بابایی
آنیسا: منم همینطور
خلاصه که اون شب تموم شد و پنجشنبه جمعه فرا رسید و آنیا ماموریت داشت پس رفت پیش مغازه دار و....
آنیسا: حال حرف زدن ندارم پس میرم سر اصل مطلب...من و داداشم...خب...
دامیار: چقد لفتش میدی! ما بچه های آنیا هستیم و از آینده اومدیم باور ندارید میتونم نشونتون بدم
آنیسا هندر رو برد آینده و برگشت
هندر: ........
دامیار: فکر کنم سکته ناقص زد
آنیسا: پاشو بینم الان میوفتی رو دستمون!
هندر: پ...پ...پس....پدر....ش...شما؟
آنیسا و دامیار: بله ما خواهر و برادر دزموند هستیم!
قیافه هندرسون رو وقتی میخواستن آنیا رو ثبت نام کنن یادتون میاد؟ همونجوری
آنیسا یخ آنیا رو باز کرد و بعد...
آنیا: ها؟ چی شد؟ یه دقیقه پلک زدم همچی جابه جا شد؟
آنیسا: ولش کن بابا! بریم سر کلاس
دامیار: برویم!
آنیا دم گوش آنیسا گفت: مامان و بابام چی؟ برای دامیار...
آنیسا: خودم باهاشون حرف زدم!
ویو کلاس^
بکی: دامیان! دامیان! دامیااااااااااااااان!
دامیان: ها؟ چیه؟ بله؟ من کجام؟
بکی: چرا دامیار انقدر شبیه تو بود؟
دامیان: به خدا اگه بدونم!
امیل: بکی جان جوش نزن...
اوین: راستی خیلی عجیب بود دامیار یکم موهاش صورتی بود آنیسا هم یکم سبر بود!
ذهن دامیان: باید از این قضیه سر در بیارم...
آنیا: ما برگشتیم!
دامیار: دلم بادوم زمینی میخواد!
آنیسا: آخ گفتی!
آنیا: منم میخوام!
بکی: راستی بچه ها امشب بیاین خونه ی ما!
همه: قبوله!
ویو خونه ی بکی^
بکی: خب...بیاین جرات حقیقت!
آنیا: هوفففف باشه
بطری چرخید و چرخید تا افتاد به بکی و آنیا
بکی: خب جرات یا حقیقت؟
آنیا: حقیقت
بکی: یکی از بزرگترین رازهات چیه؟
آنیا: خب...من...یه سال از همه ی شما کوچیکترم
دامیار و آنیسا: ما هم همینطور
بقیه: چی؟؟؟؟؟؟
دامیان: پس یعنی تو الان 12 سالته؟
آنیا: بله!
دامیان: پس...آها! فرزندم بطری را بچرخان
آنیا: دامیااااان!
دامیار و آنیسا همینجوری که دامیان هی میگفت فرزندم و آنیا میگفت نگو با هم پچ پچ میکردن و میگفتن
دامیار: نزدیک بود سوتی بدم بگم باشه بابایی
آنیسا: منم همینطور
خلاصه که اون شب تموم شد و پنجشنبه جمعه فرا رسید و آنیا ماموریت داشت پس رفت پیش مغازه دار و....
- ۸.۳k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط