فیک shadow of death پارت³
نمیتونستم چیزی بگم.....توی همین حالت مونده بودم که با لحن محکم و جدیش گفت برگرد.....با ترس برگشتم و با چهره جدی و اخموی تهیونگ مواجح شدم.....به سختی اب دهنم رو قورت دادم و بهش خیره شدم
تهیونگ « به به.....خانم مارپل....( چرخی دورش زدم) احیانا نگفتن حق ندارین توی این ساعت بیرون باشید؟
لونا « زبونم بند اومده بود و با لکنت گفتم « چ.....چ....چرا
تهیونگ « به مردمک چشماش که از ترس میلرزید خیره شدم و گفتم « پس تو اینجا چه غلطی میکنی؟
لونا « م...من...یهو در اون اتاق باز شد و ارباب اومد بیرون....نه.. من تحمل شکنجه رو ندارم....گریه ام گرفته بود...زانو هام سست شد و روی زمین نشستم.....
جیمین « اون دختره مقاوم تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم.....فقط تهیونگ میتونست آدمش کنه......به چهره خونین و مالینش دختره روبه روم نگاه کردم و از اتاق اومدم بیرون که دیدم تهیونگ و یکی از خدمه ها دم درن.....
جیمین « اوه.... خوش اومدی تهیونگا..... نگاهی به اون دختر که با اومدن من روی زمین اوفتاد کردم..... تو الان باید توی اتاقت باشی؟ این وقت شب اینجا چی میخواهی؟
تهیونگ « وقتی اومدم دیدم داشت داخل اتاق رو دید میزد.... زبونش رو هم موش خورده. ...
جیمین «(پوزخند ترسناکی زد و گفت) خب خودت بگو باهات چیکار کنم خرگوش فضول؟ گفته بودم از جاسوس بازی و سرک کشیدن توی کار های من بدم میاد......( روی زانو هام جلوش نشستم....) نگفتم؟!
لونا « چ.... چرا... ار.... ارباب.... م... نو.... بب... ببخشید....
جیمین « فعلا کار مهم تری دارم....جان ببرش توی اتاقم تا بعدا حساب اینو برسم.....تهیونگ بریم
تهیونگ « باشه....
لونا « با رفتن ارباب و تهیونگ منو گرفتن و انداختن توی اتاق ارباب....میترسیدم اما گریه نکردم...توی این نوزده سال خوب ارباب رو شناخته بودم....از کسایی که التماسش میکنن یا گریه و زاری میکنن بدش میومد..
جیمین « تهیونگ اون دختر رو به حرف اورد....کارش واقعا محشره.....گل کاشتی پسر
تهیونگ « پس چی فکر کردی...الکی که نیست دست راست خفن ترین مافیای سئولم....
جیمین « بهت افتخار میکنم
تهیونگ « با اون دختر چیکار میکنی؟
جیمین « نمیدونم....بهش فکر نکردم....یه کاریش میکنم تو برو استراحت کن فردا کلی کار داریم....
تهیونگ « اوکیه...میبینمت مستر پارک
جیمین « به سمت اتاقم رفتم....جایی که به جای اینکه الان استراحت کنم باید یه مزاحم کوچولو رو تنبیه میکردم....در اتاق رو باز کردم.....با دیدن من از سرجاش بلند شد و یه گوشه ایستاد...خب بگو ببینم چی میخواستی اونجا؟
لونا « سرم رو انداخته بودم چون نگاه کردن به چشماش باعث میشد ناخداگاه بهش زل بزنم..... ازش میترسیدم.....اربابی که الان روبه رومه با بچگی هاش زمین تا آسمون فرق دار
تهیونگ « به به.....خانم مارپل....( چرخی دورش زدم) احیانا نگفتن حق ندارین توی این ساعت بیرون باشید؟
لونا « زبونم بند اومده بود و با لکنت گفتم « چ.....چ....چرا
تهیونگ « به مردمک چشماش که از ترس میلرزید خیره شدم و گفتم « پس تو اینجا چه غلطی میکنی؟
لونا « م...من...یهو در اون اتاق باز شد و ارباب اومد بیرون....نه.. من تحمل شکنجه رو ندارم....گریه ام گرفته بود...زانو هام سست شد و روی زمین نشستم.....
جیمین « اون دختره مقاوم تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم.....فقط تهیونگ میتونست آدمش کنه......به چهره خونین و مالینش دختره روبه روم نگاه کردم و از اتاق اومدم بیرون که دیدم تهیونگ و یکی از خدمه ها دم درن.....
جیمین « اوه.... خوش اومدی تهیونگا..... نگاهی به اون دختر که با اومدن من روی زمین اوفتاد کردم..... تو الان باید توی اتاقت باشی؟ این وقت شب اینجا چی میخواهی؟
تهیونگ « وقتی اومدم دیدم داشت داخل اتاق رو دید میزد.... زبونش رو هم موش خورده. ...
جیمین «(پوزخند ترسناکی زد و گفت) خب خودت بگو باهات چیکار کنم خرگوش فضول؟ گفته بودم از جاسوس بازی و سرک کشیدن توی کار های من بدم میاد......( روی زانو هام جلوش نشستم....) نگفتم؟!
لونا « چ.... چرا... ار.... ارباب.... م... نو.... بب... ببخشید....
جیمین « فعلا کار مهم تری دارم....جان ببرش توی اتاقم تا بعدا حساب اینو برسم.....تهیونگ بریم
تهیونگ « باشه....
لونا « با رفتن ارباب و تهیونگ منو گرفتن و انداختن توی اتاق ارباب....میترسیدم اما گریه نکردم...توی این نوزده سال خوب ارباب رو شناخته بودم....از کسایی که التماسش میکنن یا گریه و زاری میکنن بدش میومد..
جیمین « تهیونگ اون دختر رو به حرف اورد....کارش واقعا محشره.....گل کاشتی پسر
تهیونگ « پس چی فکر کردی...الکی که نیست دست راست خفن ترین مافیای سئولم....
جیمین « بهت افتخار میکنم
تهیونگ « با اون دختر چیکار میکنی؟
جیمین « نمیدونم....بهش فکر نکردم....یه کاریش میکنم تو برو استراحت کن فردا کلی کار داریم....
تهیونگ « اوکیه...میبینمت مستر پارک
جیمین « به سمت اتاقم رفتم....جایی که به جای اینکه الان استراحت کنم باید یه مزاحم کوچولو رو تنبیه میکردم....در اتاق رو باز کردم.....با دیدن من از سرجاش بلند شد و یه گوشه ایستاد...خب بگو ببینم چی میخواستی اونجا؟
لونا « سرم رو انداخته بودم چون نگاه کردن به چشماش باعث میشد ناخداگاه بهش زل بزنم..... ازش میترسیدم.....اربابی که الان روبه رومه با بچگی هاش زمین تا آسمون فرق دار
۷۷.۰k
۱۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.