سناریو سوکوکو: هیولای زیبا
ساعت ۲:۳۰ شب ویو چویا:
همونطور که به سمت اتاق اون روانی که اسمش پدر گذاشته بودن قدم میزدم به آیامه فکر میکردم ، حتی تو این بدن هم اون زیادی زیباست...گل زنبق خوش عطر من...تو مال خودمی مال خودم
رسیدم به دفتر اون روانی وحشی و در زدم :
چویا: پدر میتونم داخل بشم؟
پدر: بیا تو
در حالی که روی صندلی جلوی میزش نشسته بود پوکی به سیگارش زد و با سردی تمام به چشم های به ظاهر معصوم پسرک خیره شد
چویا: پدر میخوام مدتی از عمارت برم بیرون مشکلی ندارید؟
پدر: گورتو گم کن برام مهم نیست
چویا بعد از تعظیم کوچیکی از دفتر خارج میشه
ساعت ۸:۰۰ صبح ویو دازای:
خوب تمه چیز آماده شده قراره به عنوان یه سفر کوتاه از عماوت خارج بشیم و بعد....نه....نباید مشکلی باشه آروم باش
وسایل رو گذاشتم توی درشکه و روی صندلی جلوی چویا نشستم که گفت: بیا کنار خودم بشین دازای
دازای: ارباب عجول من توی راه ممکنه مارو ببینن ، یه خدمتکار پایین رتبه جرعت کنه کنار جانشین بزرگ دوک بشینه؟ شایعات ممکنه روی کسب و کار خانوادگیتون تاثیر بد بزاره
چویا: اَه واقعا دیگه خسته شدم هر جا که میرم ارباب جوان این کارو نکن ارباب جوان اون کارو نکن جانشین دوک بزرگ فلان دوک آینده بهمان چرا تموم نمیشه این محدودیت های لعنتی؟
دازای: * خندی زیر لبی* وقتش که برسه ارباب جوان دوک میشن و همه جلوش سر خم میکنن
چویا: توجیح میدم بمیرم تا اینکه دوک بعدی بشم...فقط میخوام از اون جهنمی که اسمشو گذاشتن امارت ناکاهارا فرار کنم
دازای: اووووووو پس میخوای در آینده داستان پسر رنجیده ای که از خونه فرار میکنه رو واقعی کنی؟ بیخیال ارباب اینا دیگه خیلی کلیشه ای شده به دیسپلین شما نمیخوره
چویا: اوففففف ای کاش نفرین لیلیث این بود که سال ها به عنوان یه فرد فقیر زندگی کنم حداقل انقدر قدرت داشتم که هر احمقی که اومد سمتم رو بزنم ناکار کنم آخه این دیگه چه کوفتیه؟
دازای در حالی که سرش رو پایین انداخته بود زیر لب زمزمه کرد: نفرین لیلیث...
چویا: چیزی نیست دازای من الان خوبم...تا وقتی که به موقع یه آدم رو بکشم و از خونش تغذیه کنم مشکلی نیست خوب؟
دازای: ب.بله متوجهام
* دو ساعت بعد رسیدن به عمارت تفریحی خاندان دوک ناکاهارا*
بعد از اینکه همه کار ها توسط خدمه اونجا انجام شد چویا به همه خدمه دستور داد تا از عمارت خارج بشن حتی شوالیه های نگهبان رو هم فرستاد تا برن
چویا: خوب حالا که همه رفتن میتونی اون فرقه شیطان پرست رو دعوت کنی بیا-
* حرف چویا با ضربه ای که به سرش خورد قطع شد و آخرین چیزی که شنید صدای داد زدن دازای بود*
★
★
★
تا اینجای سناریو نظرتون چی بوده؟ بنظرتون قراره چه اتفاقی بیوفته؟
همونطور که به سمت اتاق اون روانی که اسمش پدر گذاشته بودن قدم میزدم به آیامه فکر میکردم ، حتی تو این بدن هم اون زیادی زیباست...گل زنبق خوش عطر من...تو مال خودمی مال خودم
رسیدم به دفتر اون روانی وحشی و در زدم :
چویا: پدر میتونم داخل بشم؟
پدر: بیا تو
در حالی که روی صندلی جلوی میزش نشسته بود پوکی به سیگارش زد و با سردی تمام به چشم های به ظاهر معصوم پسرک خیره شد
چویا: پدر میخوام مدتی از عمارت برم بیرون مشکلی ندارید؟
پدر: گورتو گم کن برام مهم نیست
چویا بعد از تعظیم کوچیکی از دفتر خارج میشه
ساعت ۸:۰۰ صبح ویو دازای:
خوب تمه چیز آماده شده قراره به عنوان یه سفر کوتاه از عماوت خارج بشیم و بعد....نه....نباید مشکلی باشه آروم باش
وسایل رو گذاشتم توی درشکه و روی صندلی جلوی چویا نشستم که گفت: بیا کنار خودم بشین دازای
دازای: ارباب عجول من توی راه ممکنه مارو ببینن ، یه خدمتکار پایین رتبه جرعت کنه کنار جانشین بزرگ دوک بشینه؟ شایعات ممکنه روی کسب و کار خانوادگیتون تاثیر بد بزاره
چویا: اَه واقعا دیگه خسته شدم هر جا که میرم ارباب جوان این کارو نکن ارباب جوان اون کارو نکن جانشین دوک بزرگ فلان دوک آینده بهمان چرا تموم نمیشه این محدودیت های لعنتی؟
دازای: * خندی زیر لبی* وقتش که برسه ارباب جوان دوک میشن و همه جلوش سر خم میکنن
چویا: توجیح میدم بمیرم تا اینکه دوک بعدی بشم...فقط میخوام از اون جهنمی که اسمشو گذاشتن امارت ناکاهارا فرار کنم
دازای: اووووووو پس میخوای در آینده داستان پسر رنجیده ای که از خونه فرار میکنه رو واقعی کنی؟ بیخیال ارباب اینا دیگه خیلی کلیشه ای شده به دیسپلین شما نمیخوره
چویا: اوففففف ای کاش نفرین لیلیث این بود که سال ها به عنوان یه فرد فقیر زندگی کنم حداقل انقدر قدرت داشتم که هر احمقی که اومد سمتم رو بزنم ناکار کنم آخه این دیگه چه کوفتیه؟
دازای در حالی که سرش رو پایین انداخته بود زیر لب زمزمه کرد: نفرین لیلیث...
چویا: چیزی نیست دازای من الان خوبم...تا وقتی که به موقع یه آدم رو بکشم و از خونش تغذیه کنم مشکلی نیست خوب؟
دازای: ب.بله متوجهام
* دو ساعت بعد رسیدن به عمارت تفریحی خاندان دوک ناکاهارا*
بعد از اینکه همه کار ها توسط خدمه اونجا انجام شد چویا به همه خدمه دستور داد تا از عمارت خارج بشن حتی شوالیه های نگهبان رو هم فرستاد تا برن
چویا: خوب حالا که همه رفتن میتونی اون فرقه شیطان پرست رو دعوت کنی بیا-
* حرف چویا با ضربه ای که به سرش خورد قطع شد و آخرین چیزی که شنید صدای داد زدن دازای بود*
★
★
★
تا اینجای سناریو نظرتون چی بوده؟ بنظرتون قراره چه اتفاقی بیوفته؟
- ۱.۳k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط