رمان استاد جایگزین
سامان چادر رو پس داد و از دانشگاه زدیم بچه های دانشگاه تعجب میکردن خب این طبیعیه از خیابون دانشگاه زدیم بیرون ماشینو (من اسم ماشینا روبلد نیستم خودتون یه ماشین خوب تصور کنید) یه کوچه پایین تر پارک کرده بود
من:«تو روحت سامان پام ترکید»
سامان:«تنبل نمیخوایی یه کم لاغر شی»
من «تنبل عمته ها من همش 60کیلو ام»
بعد از مورد عنایت دادن جد سامان به ماشین رسیدیم
سامان:«امروز خونه ی ما مهمونید ها»
من:«باشه ما که همیشه خدا اونجا پلاسیم»
سامان داشت دست دستمیکرد به چیزی بپرسه
من:«چیزی میخوای بگیی سامان؟»
سامان:«تو نظرت در مورد..... سینا چیه؟؟»
من:«ایش اونو میگی پسره ی سه نقطه مجبور شدم به خاطر اون چادر بپوشم حالا فک کن من چادر نمیپوشیدم تخته رو چجوری میخواست ببینه»
سامان:«فک کردم ازش خوشت اومده گفتم از شر یه دختر عمو راحت شدیم»
منم دهنمو وا کردم جیغ بکشم که
خب میدونم کمه اما قول میدم بیشتر بنویسم میخوام حساس بشه ادامه پارت سه برابر اینه قول میدم
من:«تو روحت سامان پام ترکید»
سامان:«تنبل نمیخوایی یه کم لاغر شی»
من «تنبل عمته ها من همش 60کیلو ام»
بعد از مورد عنایت دادن جد سامان به ماشین رسیدیم
سامان:«امروز خونه ی ما مهمونید ها»
من:«باشه ما که همیشه خدا اونجا پلاسیم»
سامان داشت دست دستمیکرد به چیزی بپرسه
من:«چیزی میخوای بگیی سامان؟»
سامان:«تو نظرت در مورد..... سینا چیه؟؟»
من:«ایش اونو میگی پسره ی سه نقطه مجبور شدم به خاطر اون چادر بپوشم حالا فک کن من چادر نمیپوشیدم تخته رو چجوری میخواست ببینه»
سامان:«فک کردم ازش خوشت اومده گفتم از شر یه دختر عمو راحت شدیم»
منم دهنمو وا کردم جیغ بکشم که
خب میدونم کمه اما قول میدم بیشتر بنویسم میخوام حساس بشه ادامه پارت سه برابر اینه قول میدم
۲.۷k
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.