p135
p135
یک ماه بعد:
تارا-روزا یکی یکی میگذشتن
بعضی روزها نینیخیلی اذیتم میکرد
بعضی روزا خوب بودم
بعضی وقا بیخوردی گریه میکردم از دست علی عصبانی میشدم
که دلیلشم خودم نمیدونستم
الان دیگه پدر هامونم از ماجرای بچه با خبرن
اونقد ذوق تعیین جنسی بچه و خرید سیسمونیش دارم که نگم
همین الانشم کلی خرت و پرت براش خریدیم
این روزا کمتر میرم شرکت
بیشتر کار هارو سپردم به مدیر عامل بقیه بچه ها
شرکت آلمانم با اینکه نقلیه ولی درامد خوبی داشته ازش راضی
دلم برای المان میا کم و بیش تنگ شده بود
باید چهره میارو وقی خبر بارداریم و شنید میدیدی
خیلی بامزه بود
زندگی خیلی عجیبه
اون اکیپ پسرهای شر شور دوست های علی همشون
ازدواج کردن
بعضی بچه دارن بعضی هاشون هنوز نیمه ی گمشدشون و پیدا نکردن
تو این مدت کارهای عروسیم پیگیری میکردیم
سالن و تقریبا همچیز اوکی بود جز لباس من
واقعا نمیدونم چرا ولی انتخاب کردنش برام خیلی سخت بود خیلی سخت...
اتو کردن لباس های علی و تموم کردم
قرار بود بریم اهواز کنسرت
اهواز که مجوز سخت میدن براهمین 3شب مدید شد و به اصرار علی من هم قرار برم
چمدون خودم جمع کرده بودم
مروارید میگفت توپرواز حالت تهوع ممکنه داشته باشم براهمین باخودم شربت لیو ببرم
شربت لیمو رو اماده کردم گذاشتم یخچال
علی هم بند بساط خودش جمع وجمور میکرد
یاد اون دورانی که تازه کنسرت های شهرستان شروع شده بود افتادم از چند روز قبل من وعلی درگیر بودیم انتخاب لباس و
تمرین کردن
ازهمون اولش بقول خودش مکمل هم بودیم
خلاصه که این عشق بینمون عجیب غریب وقشنگ بود
کارمون تموم شد
پرواز ساعت 8شب بود
قرار شد اول بریم یچیزی بخوریم بد بریم چون غذای پرواز همپین قشنگ نیست..
علی-کارت پروازمون تحویل گرفتیم بچه ها کم کم اومدن و از گیت رد شدیم
حواسم همش به تار بود نه میتونستم تنهاش بزارم
نه اینکه میتونستم همش باخودم بگردونمش برای بچمون چندان خوب نبود
تقریبا همه از بچه خبر داشتن اما فعلا عمومیش نکرده بودیم
روصندلی نشستیم از چهره توهم ارا میتونستم تشخیص بدمم که خستس
چون از صبح درگیره
سرش و گذاشت روشونم
خوبی؟
تارا-اره یکم خوابم میاد
همین که حرفم تموم شد پروازمون صدازدن و ورفتیم سمت هواپیما
علی-سوار شدیم
همین که هواپیما بلند شد
تارا صندلیش و خم کرد و خوابید
اون چشای معصوم چهره بامزش از وقتی حامله شده معصوم تر شده
بعضی وقتا اونقد قند و خوشگل میشه دلم میخواد اونقد فشارش بدم تو بغلم
له بشه...
یک ماه بعد:
تارا-روزا یکی یکی میگذشتن
بعضی روزها نینیخیلی اذیتم میکرد
بعضی روزا خوب بودم
بعضی وقا بیخوردی گریه میکردم از دست علی عصبانی میشدم
که دلیلشم خودم نمیدونستم
الان دیگه پدر هامونم از ماجرای بچه با خبرن
اونقد ذوق تعیین جنسی بچه و خرید سیسمونیش دارم که نگم
همین الانشم کلی خرت و پرت براش خریدیم
این روزا کمتر میرم شرکت
بیشتر کار هارو سپردم به مدیر عامل بقیه بچه ها
شرکت آلمانم با اینکه نقلیه ولی درامد خوبی داشته ازش راضی
دلم برای المان میا کم و بیش تنگ شده بود
باید چهره میارو وقی خبر بارداریم و شنید میدیدی
خیلی بامزه بود
زندگی خیلی عجیبه
اون اکیپ پسرهای شر شور دوست های علی همشون
ازدواج کردن
بعضی بچه دارن بعضی هاشون هنوز نیمه ی گمشدشون و پیدا نکردن
تو این مدت کارهای عروسیم پیگیری میکردیم
سالن و تقریبا همچیز اوکی بود جز لباس من
واقعا نمیدونم چرا ولی انتخاب کردنش برام خیلی سخت بود خیلی سخت...
اتو کردن لباس های علی و تموم کردم
قرار بود بریم اهواز کنسرت
اهواز که مجوز سخت میدن براهمین 3شب مدید شد و به اصرار علی من هم قرار برم
چمدون خودم جمع کرده بودم
مروارید میگفت توپرواز حالت تهوع ممکنه داشته باشم براهمین باخودم شربت لیو ببرم
شربت لیمو رو اماده کردم گذاشتم یخچال
علی هم بند بساط خودش جمع وجمور میکرد
یاد اون دورانی که تازه کنسرت های شهرستان شروع شده بود افتادم از چند روز قبل من وعلی درگیر بودیم انتخاب لباس و
تمرین کردن
ازهمون اولش بقول خودش مکمل هم بودیم
خلاصه که این عشق بینمون عجیب غریب وقشنگ بود
کارمون تموم شد
پرواز ساعت 8شب بود
قرار شد اول بریم یچیزی بخوریم بد بریم چون غذای پرواز همپین قشنگ نیست..
علی-کارت پروازمون تحویل گرفتیم بچه ها کم کم اومدن و از گیت رد شدیم
حواسم همش به تار بود نه میتونستم تنهاش بزارم
نه اینکه میتونستم همش باخودم بگردونمش برای بچمون چندان خوب نبود
تقریبا همه از بچه خبر داشتن اما فعلا عمومیش نکرده بودیم
روصندلی نشستیم از چهره توهم ارا میتونستم تشخیص بدمم که خستس
چون از صبح درگیره
سرش و گذاشت روشونم
خوبی؟
تارا-اره یکم خوابم میاد
همین که حرفم تموم شد پروازمون صدازدن و ورفتیم سمت هواپیما
علی-سوار شدیم
همین که هواپیما بلند شد
تارا صندلیش و خم کرد و خوابید
اون چشای معصوم چهره بامزش از وقتی حامله شده معصوم تر شده
بعضی وقتا اونقد قند و خوشگل میشه دلم میخواد اونقد فشارش بدم تو بغلم
له بشه...
۳.۵k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.