افشین و افسانه
افشین و افسانه
2سال قبل : https://telegram.me/lllloooovvee
افشین زیر
باران منتظر اتوبوس بود. دقایقی گذشت اتوبوس آمد و افشین سوارش شد.مقداری از راه را رفته بود
که نگاه افشین با نگاه یک دختر گره خورد دختری که افشین تا به حال لنگه اش را ندیده بود افشین
در ایستگاه نزدیک خانه یشان پیاده نشد قصد داشت در ایستگاهی که دختر پیاده
میشد پیاده شود. https://telegram.me/lllloooovvee
دختر نزدیک دانشگاه پیاده شد چترش را باز کرد و به طرف دانشگاه
به راه افتاد. دختر میدانست که افشین دنبالش هست .دختر به ساختمان دانشگاه وارد شد
و افشین زیر باران
منتظر ماند بعد از سه ساعت دختر از دانشگاه بیرون آمد وقتی افشین را دید از تعجب
داشت شاخ در می اورد.افشین مثل موش آب کشیده شده بود ۳ ساعت زیر باران منتظرش
ایستاده بود .افشین عاشق شده بود در یک نگاه.وقتی دختر از کنار افشین گذشت با لبخندی
گفت (دیوونه) و از آنجا دور شد.
بعد از آن روز
زندگی برای افشین طوری دیگر شد می گفت. می خندید .همه چی برایش زیبا بود.دختر خاله افشین در آن
دانشگاه درس می خواند افشین بعد از چند روز به خانه خاله اش رفت و با نر گس دختر خاله اش درباره
دختری که دیده بود
حرف زد و مشخصات دختر را داد تا نرگس آمارش را بهش بدهد.دو روز بعد نرگس زنگ زد و
افشین بی معطلی به طرف خانه خاله اش به راه افتاد. نرگس درباره دختر چیزهای فهمیده
بود افشین به تندی
به خاله اش سلام کرد و سریع به طرف اتاق نرگس رفت. در را زد و وارد شد. https://telegram.me/lllloooovvee
بعد از سلام زود گفت: شناختیش نرگس گفت:آره و ادامه داد اسمش افسانه هست
با هیچ پسری رابطه ای نداره پدرش از مایع دارهای کرجه.برادرش در کانادا زندگی می کنه پدرش قصد داشت
افسانه را هم به آنجا بفرسته ولی بعد از مدتی منصرف شد.افشین از
نرگس خواست تا با افسانه حرف بزنه و بهش بگه که عاشقش شده و نرگس با علامت سر قبول کرد .
چند روز بعد نرگس زنگ زد افشین بی تاب بود و می خواست تلفنی همه چی را بشنود ولی نرگس گفت:بیا
خونه.دو ساعت بعد افشین در اتاق نرگس بود.-سلام نرگس –سلام-باهاش حرف زدی-اره-چی
گفت-شناختت گفت همون پسری که تو بارون دنبالم کرد و می گی من از ماجرا خبر نداشتم
ولی وقتی مشخصاتتو داد فهمیدم توئی-گفتی عاشقشم-اره-چی گفت-اول قبول نکرد ولی
من زیاد اصرار کردم گفت باید فکر کنم.
از اون روز به بعد روزهای که افسانه کلاس داشت افشین جلوی دانشگاه بود. و بلاخره با کمک نرگس افشین و افسانه یه قرار ملاقات در یک کافی شاپ گذاشتند افشین و افسانه
یک ساعت در کافی شاپ حرف زدند در خاتمه افسانه گفت:من بهت قول ازدواج نمیدم ولی میتونیم با هم
باشیم فقط دوست. افشین تو قلبش گفت باهام عروسی می کنی حالا صبر کن.بعد به افسانه
گفت قبول.در واقع افسانه هم در نگاه اول عاشق شده بود.
روزهای شیرین افشین شروع شد خبر عشق افشین و افسانه زود در دانشگاه و فامیل
پیچید همه می گفتند این دو برای هم ساخته شدن. افشین و افسانه بهم می آمدند هر دو
زیبا و جذاب بودند تنها چیزی که افشین را می آزرد غم تو چشماهای افسانه بود افشین
درباره اش از افسانه پرسید ولی افسانه از پاسخ دادن طفره رفت. افشین هم که به خودش
و افسانه قول داده بود که همیشه شادش کنه دیگه چیزی نپرسید. خانوادده هر دو تاشون
از اول از دوستی فرزندانشان با خبر بودند و در این میان پدر افسانه خوشحال تر از
همه بود.افسانه ای که چند ماه قبل به شدت افسرده بود حالا شاد شاد بود.
صبح شنبه باز یک روز بارانی دیگر چند روز بعد رابطه افشین و افسانه یکساله میشد
تو این مدت این دو دیوانه وار دیوانه هم شده بودند.افشین به موبایل افسانه زنگ زد
مدتی بعد از آن طرف خط صدایی آمد افسانه نبود خواهرش بود افشین سراغ افسانه را گرفت
بعد از مدتی سکوت خواهر افسانه گریه کرد افشین احساس کرد یه چیزی داره تو کمرش
سنگینی می کنه افشین خودش دلداری داد و گفت حتما بیماره و زود خوب میشه ولی خواهر
افسانه گفت افسانه فوت کرده.
افسانه بر اثر سرطان فوت کرده بود افشین در فراق افسانه یک قطره اشک هم نریخت شوکه شده بود باورش
نمیشد افسانه رفته باشه. حالا میدانست که چرا افسانه گفت فقط دوستی چرا تا حرف
ازدواج می آمد زود حرف را عوض می کرد.و تازه فهمید غم چشمان افسانه برای چه
بود.
تو مدت چهار ماه افشین پوست و استخوان شد. موهای شقیقه اش تو این مدت سفید شد.دیگه نمی
تونست تو شهری که همه جاش برای افشین خاطره افسانه را به یادش می آورد نفس بکشه به
همین خاطر به ویلای عمویش در شمال رفت.
زمان حال:
افشین با اکراه از رختخواب دل کند گرسنه بود سر یخچال رفت ویک لیوان شیر خورد تو
همین موقع زنگ ویلا زده شده افشین به طرف در رفت وقتی نزدیکتر شد دید خواهر افسانه
هست.تند به طرف در رفت خو
2سال قبل : https://telegram.me/lllloooovvee
افشین زیر
باران منتظر اتوبوس بود. دقایقی گذشت اتوبوس آمد و افشین سوارش شد.مقداری از راه را رفته بود
که نگاه افشین با نگاه یک دختر گره خورد دختری که افشین تا به حال لنگه اش را ندیده بود افشین
در ایستگاه نزدیک خانه یشان پیاده نشد قصد داشت در ایستگاهی که دختر پیاده
میشد پیاده شود. https://telegram.me/lllloooovvee
دختر نزدیک دانشگاه پیاده شد چترش را باز کرد و به طرف دانشگاه
به راه افتاد. دختر میدانست که افشین دنبالش هست .دختر به ساختمان دانشگاه وارد شد
و افشین زیر باران
منتظر ماند بعد از سه ساعت دختر از دانشگاه بیرون آمد وقتی افشین را دید از تعجب
داشت شاخ در می اورد.افشین مثل موش آب کشیده شده بود ۳ ساعت زیر باران منتظرش
ایستاده بود .افشین عاشق شده بود در یک نگاه.وقتی دختر از کنار افشین گذشت با لبخندی
گفت (دیوونه) و از آنجا دور شد.
بعد از آن روز
زندگی برای افشین طوری دیگر شد می گفت. می خندید .همه چی برایش زیبا بود.دختر خاله افشین در آن
دانشگاه درس می خواند افشین بعد از چند روز به خانه خاله اش رفت و با نر گس دختر خاله اش درباره
دختری که دیده بود
حرف زد و مشخصات دختر را داد تا نرگس آمارش را بهش بدهد.دو روز بعد نرگس زنگ زد و
افشین بی معطلی به طرف خانه خاله اش به راه افتاد. نرگس درباره دختر چیزهای فهمیده
بود افشین به تندی
به خاله اش سلام کرد و سریع به طرف اتاق نرگس رفت. در را زد و وارد شد. https://telegram.me/lllloooovvee
بعد از سلام زود گفت: شناختیش نرگس گفت:آره و ادامه داد اسمش افسانه هست
با هیچ پسری رابطه ای نداره پدرش از مایع دارهای کرجه.برادرش در کانادا زندگی می کنه پدرش قصد داشت
افسانه را هم به آنجا بفرسته ولی بعد از مدتی منصرف شد.افشین از
نرگس خواست تا با افسانه حرف بزنه و بهش بگه که عاشقش شده و نرگس با علامت سر قبول کرد .
چند روز بعد نرگس زنگ زد افشین بی تاب بود و می خواست تلفنی همه چی را بشنود ولی نرگس گفت:بیا
خونه.دو ساعت بعد افشین در اتاق نرگس بود.-سلام نرگس –سلام-باهاش حرف زدی-اره-چی
گفت-شناختت گفت همون پسری که تو بارون دنبالم کرد و می گی من از ماجرا خبر نداشتم
ولی وقتی مشخصاتتو داد فهمیدم توئی-گفتی عاشقشم-اره-چی گفت-اول قبول نکرد ولی
من زیاد اصرار کردم گفت باید فکر کنم.
از اون روز به بعد روزهای که افسانه کلاس داشت افشین جلوی دانشگاه بود. و بلاخره با کمک نرگس افشین و افسانه یه قرار ملاقات در یک کافی شاپ گذاشتند افشین و افسانه
یک ساعت در کافی شاپ حرف زدند در خاتمه افسانه گفت:من بهت قول ازدواج نمیدم ولی میتونیم با هم
باشیم فقط دوست. افشین تو قلبش گفت باهام عروسی می کنی حالا صبر کن.بعد به افسانه
گفت قبول.در واقع افسانه هم در نگاه اول عاشق شده بود.
روزهای شیرین افشین شروع شد خبر عشق افشین و افسانه زود در دانشگاه و فامیل
پیچید همه می گفتند این دو برای هم ساخته شدن. افشین و افسانه بهم می آمدند هر دو
زیبا و جذاب بودند تنها چیزی که افشین را می آزرد غم تو چشماهای افسانه بود افشین
درباره اش از افسانه پرسید ولی افسانه از پاسخ دادن طفره رفت. افشین هم که به خودش
و افسانه قول داده بود که همیشه شادش کنه دیگه چیزی نپرسید. خانوادده هر دو تاشون
از اول از دوستی فرزندانشان با خبر بودند و در این میان پدر افسانه خوشحال تر از
همه بود.افسانه ای که چند ماه قبل به شدت افسرده بود حالا شاد شاد بود.
صبح شنبه باز یک روز بارانی دیگر چند روز بعد رابطه افشین و افسانه یکساله میشد
تو این مدت این دو دیوانه وار دیوانه هم شده بودند.افشین به موبایل افسانه زنگ زد
مدتی بعد از آن طرف خط صدایی آمد افسانه نبود خواهرش بود افشین سراغ افسانه را گرفت
بعد از مدتی سکوت خواهر افسانه گریه کرد افشین احساس کرد یه چیزی داره تو کمرش
سنگینی می کنه افشین خودش دلداری داد و گفت حتما بیماره و زود خوب میشه ولی خواهر
افسانه گفت افسانه فوت کرده.
افسانه بر اثر سرطان فوت کرده بود افشین در فراق افسانه یک قطره اشک هم نریخت شوکه شده بود باورش
نمیشد افسانه رفته باشه. حالا میدانست که چرا افسانه گفت فقط دوستی چرا تا حرف
ازدواج می آمد زود حرف را عوض می کرد.و تازه فهمید غم چشمان افسانه برای چه
بود.
تو مدت چهار ماه افشین پوست و استخوان شد. موهای شقیقه اش تو این مدت سفید شد.دیگه نمی
تونست تو شهری که همه جاش برای افشین خاطره افسانه را به یادش می آورد نفس بکشه به
همین خاطر به ویلای عمویش در شمال رفت.
زمان حال:
افشین با اکراه از رختخواب دل کند گرسنه بود سر یخچال رفت ویک لیوان شیر خورد تو
همین موقع زنگ ویلا زده شده افشین به طرف در رفت وقتی نزدیکتر شد دید خواهر افسانه
هست.تند به طرف در رفت خو
۷.۱k
۱۱ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.