داستان شب...
#داستان_شب...
️دربست سوار تاکسی که شدم به عادت همیشه جلو نشستم ... چهره راننده در همان ابتدا که سرم را داخل ماشین بردم و مسیر را گفتم برایم آشنا بود اما اعتنا نکردم اندیشیدم حتما در این مسیر مسافر کشی میکند ...
یکباره راننده جلوی خانمی ترمز زد و چون آن مسافر تقاضای دربستی کرد برایش توضیح داد مرا تا چهارراه آزادشهر برساند بعد در خدمت است... صدایش مرا به سالهای دور برد....
آنوقتها که محصل بودم....
وای ... خدایا این مرد دبیر زمین شناسی چهارم دبیرستانم بود و چه پیر شده بود ...
اگر وقت دیگری بود حتما سلام میکردم و از اینکه روزگاری شاگردش بودم ابراز خوشحالی... اما الان اصلا جایش نبود ... میدانستم شرمنده میشود ...
وقتی به دبیرستان ما آمد تازه دانشگاه را تمام کرده بود نمی دانم شاید پارتی گردن کلفتی داشت که اول خدمت به مشهد آن هم بهترین ناحیه آمده بود... اما خوب جوان بود و ژیگول و از همه مهم تر مجرد!!!
آن وقتها هنوز حجاب در مدارس اجباری نشده بود عده ای روسری فسقلی به سر میکردند یکی دونفر روسری سفت و سخت که تا روی ابروها پایین می آمد و تقریبا سه چهارم کلاس هیچ!! و چقدر بچه ها زنگ زمین شناسی به همان چهارلاخ گیسشان میرسیدند و همپای آن شیطنت میکردند....
خوب... بچه های دهه چهل بودیم که جز کرم نیوآ به صورتمان نمی مالیدیم و ابروهامان تا زمان ازدواج دست نخورده و پاچه بزی می ماند و بزرگترین خلافمان پارازیت دادن سر کلاس بود.
و حالا خلاف بزرگ شیطنت در کلاس دبیر مجرد و جوان زمین شناسی هم به آن اضافه شده بود...
این مرد متین اواسط سال ازدواج کرد و یکی دو تا از بچه ها که عاشقش شده بودند!! بالاجبار از عشق بی سرانجامشان استعفا دادند!! و همپای آن جنغولک بازیهای کلاس زمین شناسی هم خاتمه پیدا کرد!
و حالا بعد از سی و چند سال این مرد محترم به جای استراحت و مطالعه و سفر برای تأمین هزینه های زندگی مسافر کشی میکند!!!
از اینکه به او کرایه بدهم خجالت میکشم... میترسم هنگامه کرایه دادن بگویم... اجازه ممنون!!
حتی.... واهمه دارم بغض کنم و گریه ام بگیرد اما...
هیچ اتفاقی نمی افتد
به مقصد میرسم پول میدهم و بعد از رفتن ماشین توی دلم میگویم:
خداحافظ دوران خوب زمین شناسی
خداحافظ انسان نئاندرتال
خداحافظ سنگهای آذرین
✍ #شهلا_ظهوریان
#شبتون_بخیر...
️دربست سوار تاکسی که شدم به عادت همیشه جلو نشستم ... چهره راننده در همان ابتدا که سرم را داخل ماشین بردم و مسیر را گفتم برایم آشنا بود اما اعتنا نکردم اندیشیدم حتما در این مسیر مسافر کشی میکند ...
یکباره راننده جلوی خانمی ترمز زد و چون آن مسافر تقاضای دربستی کرد برایش توضیح داد مرا تا چهارراه آزادشهر برساند بعد در خدمت است... صدایش مرا به سالهای دور برد....
آنوقتها که محصل بودم....
وای ... خدایا این مرد دبیر زمین شناسی چهارم دبیرستانم بود و چه پیر شده بود ...
اگر وقت دیگری بود حتما سلام میکردم و از اینکه روزگاری شاگردش بودم ابراز خوشحالی... اما الان اصلا جایش نبود ... میدانستم شرمنده میشود ...
وقتی به دبیرستان ما آمد تازه دانشگاه را تمام کرده بود نمی دانم شاید پارتی گردن کلفتی داشت که اول خدمت به مشهد آن هم بهترین ناحیه آمده بود... اما خوب جوان بود و ژیگول و از همه مهم تر مجرد!!!
آن وقتها هنوز حجاب در مدارس اجباری نشده بود عده ای روسری فسقلی به سر میکردند یکی دونفر روسری سفت و سخت که تا روی ابروها پایین می آمد و تقریبا سه چهارم کلاس هیچ!! و چقدر بچه ها زنگ زمین شناسی به همان چهارلاخ گیسشان میرسیدند و همپای آن شیطنت میکردند....
خوب... بچه های دهه چهل بودیم که جز کرم نیوآ به صورتمان نمی مالیدیم و ابروهامان تا زمان ازدواج دست نخورده و پاچه بزی می ماند و بزرگترین خلافمان پارازیت دادن سر کلاس بود.
و حالا خلاف بزرگ شیطنت در کلاس دبیر مجرد و جوان زمین شناسی هم به آن اضافه شده بود...
این مرد متین اواسط سال ازدواج کرد و یکی دو تا از بچه ها که عاشقش شده بودند!! بالاجبار از عشق بی سرانجامشان استعفا دادند!! و همپای آن جنغولک بازیهای کلاس زمین شناسی هم خاتمه پیدا کرد!
و حالا بعد از سی و چند سال این مرد محترم به جای استراحت و مطالعه و سفر برای تأمین هزینه های زندگی مسافر کشی میکند!!!
از اینکه به او کرایه بدهم خجالت میکشم... میترسم هنگامه کرایه دادن بگویم... اجازه ممنون!!
حتی.... واهمه دارم بغض کنم و گریه ام بگیرد اما...
هیچ اتفاقی نمی افتد
به مقصد میرسم پول میدهم و بعد از رفتن ماشین توی دلم میگویم:
خداحافظ دوران خوب زمین شناسی
خداحافظ انسان نئاندرتال
خداحافظ سنگهای آذرین
✍ #شهلا_ظهوریان
#شبتون_بخیر...
۱.۴k
۰۵ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.