love mafia p3🖤
ایزابل:دستمو باز کنین......ولممم کنین
جیمز:عجب چیزیه....مایکل.. عجب بدنی داره
الکس:دقیقا
ایزابل:چ..چی...ولممممممم کنینننننن بهم دست نزنین
دنیل:من میخوام اول ع همه کارو شروع کنم
ایزا:چه کاری چی....چی میپرونین.....
جیمز:بیاین بطری رو بچرخونیم به هر کی افتاد شروع کنه
دنی:خوبه فکر خوبیه
مایکل اومد سمتم........یه نگاهی بهم کرد :
مایک:دختر رو فرمیه....ولی یکم چیزی نخووره بهترم میشه..
الکس:پوست استخونه دیه چی بشه
جیمز:نه موافقم چیزی نخوره بهتر میشه
خشکم زده بود....یعنی چی چی کار میخوان بکنن.....
مایکل روشو کرد به یکی از خدمه ها:
مایک:ببرینش بندازینش همونجا که بود هیچی هم نمیدین بخوره فقط اب
دستمو باز کردن و به زور منو دوباره به طبقه بالا منتقل کردن.....
منو تو اتاق انداختن و درو بستن.......اتاق خالی.....بدون هیچ چیزی......فقط دیوار.......9 ساعت خوابیدم و بعد بیدار شدم....گشنم بود.....زانوم رو تو شکمم جمع کردم.....سردم شده بود.....به کاسه اب کنارم نگاه کردم........من زنده نمیمونم.... پرش زمانی به 7 روز بعد*
حالم خیلی بد بود....همش خون بالا می اوردم و به جز اب چیزی نخورده بودم.....مث جسد روی زمین افتاده بودم.....که درباز شد و مایکل وارد اتاق شد.....
مایک:خوبه خوبه.......بهتر شدی......
نزدیک تر شد و من سعی میکردم به زور خودمو کشون کشون دور کنم...اما جونی برام نمونده بود....چشمام تار میدید....
مایک:نمیتونم صبر کنم بدون لباس ببینمت....
ایزا:چ..چیییی...تو...گفتی کمکتون کنم کاریم ندارین....
مایک:با همین کارت کمکمون میکنی
ایزا:نه نه نه
مایک نزدیک تر شد.....
ادامه دارد
جیمز:عجب چیزیه....مایکل.. عجب بدنی داره
الکس:دقیقا
ایزابل:چ..چی...ولممممممم کنینننننن بهم دست نزنین
دنیل:من میخوام اول ع همه کارو شروع کنم
ایزا:چه کاری چی....چی میپرونین.....
جیمز:بیاین بطری رو بچرخونیم به هر کی افتاد شروع کنه
دنی:خوبه فکر خوبیه
مایکل اومد سمتم........یه نگاهی بهم کرد :
مایک:دختر رو فرمیه....ولی یکم چیزی نخووره بهترم میشه..
الکس:پوست استخونه دیه چی بشه
جیمز:نه موافقم چیزی نخوره بهتر میشه
خشکم زده بود....یعنی چی چی کار میخوان بکنن.....
مایکل روشو کرد به یکی از خدمه ها:
مایک:ببرینش بندازینش همونجا که بود هیچی هم نمیدین بخوره فقط اب
دستمو باز کردن و به زور منو دوباره به طبقه بالا منتقل کردن.....
منو تو اتاق انداختن و درو بستن.......اتاق خالی.....بدون هیچ چیزی......فقط دیوار.......9 ساعت خوابیدم و بعد بیدار شدم....گشنم بود.....زانوم رو تو شکمم جمع کردم.....سردم شده بود.....به کاسه اب کنارم نگاه کردم........من زنده نمیمونم.... پرش زمانی به 7 روز بعد*
حالم خیلی بد بود....همش خون بالا می اوردم و به جز اب چیزی نخورده بودم.....مث جسد روی زمین افتاده بودم.....که درباز شد و مایکل وارد اتاق شد.....
مایک:خوبه خوبه.......بهتر شدی......
نزدیک تر شد و من سعی میکردم به زور خودمو کشون کشون دور کنم...اما جونی برام نمونده بود....چشمام تار میدید....
مایک:نمیتونم صبر کنم بدون لباس ببینمت....
ایزا:چ..چیییی...تو...گفتی کمکتون کنم کاریم ندارین....
مایک:با همین کارت کمکمون میکنی
ایزا:نه نه نه
مایک نزدیک تر شد.....
ادامه دارد
۴.۶k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.