یکبار رفته بود شناسایی عراقیها گیرش انداختند و چند تا

یک‌بار رفته بود شناسایی، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند؛ جای دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی بر می‌گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود؛ هیچ‌چیز نمی‌گفت فقط به بچه‌ها اشاره می‌کرد عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه می افتادند.
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود؛ با همان اسلحه ۷ عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی؛ می‌گفت به شرطی اسلحه را تحویل می‌دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن. دست آخر به او یک نارنجک دادند. یکی گفت: «دلم برای عراقی‌های مادر مرده می‌سوزد که گیر بیفتند.» بهنام خندید.
برای نگهبانی داوطلب شده بود؛ به او گفتند: «به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید خودم نارنجک دارم.» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.

#قسمت_دوم
#شهید_بهنام_محمدی
#زندگینامه

💠 کانال مکتب الشهدا💠
@maktab_o_shohada
دیدگاه ها (۳)

از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنن...

#بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقینمدافع حرم حضرت زینب (س)« سید مصطفی ...

از دست بنی‌صدر آه می‌کشید که چرا وعده سر خرمن می‌دهد؛ مدافعی...

این شیر بچه شجاع و پرتلاش بختیاری در رساندن مهمات به رزمندگا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط