A rice of the past. p21
رفتن سوار ماشین شدن
_خب کمربندتو ببند
کوک: میبینم که خودت میدونی (خنده)
_یااا دیگه ازت میترسم
کوک:(خنده)
بعد ده مینت رسیدن مکان تمرین ساعت ۱۰صبح بود
منیجر: خب برنامه غذاییت اینه روزی فقط میتونی میوه بخوری با اب فوقش اب میوه طبیعی، دوره کاراموزیت۵ماهه ۴ ماه هم با اعضای بی تی اس تمرین میکنی این جور که من دیدم و یکشنبه ها و شنبه ها استراحتی
_عا خب من که حدودا هر روز میام اینجا باید فقط همینارو بخورم؟
منیجر: مگه کری؟
_ببخشید
منیجر: حالا گمشو ه. ر. زه خانم فکر کرده خیلی ادمه
_خداحافظ
منیجر: گوه اضافه نخور برو گمشو زود تر از جلو چشمام
ویو ا/ت
بعد حدودا یازده ساعت کلافه ترین حالت زندگیم بودم خیلی بد حرف میزدن و دیدم جونگ کوک اومده جلوی در و خوابش برده اروم زدم به شیشه سریع سرشو رو بلند کرد و با دیدنم لبخند زد منم لبخند زدم درو باز کرد اومدم برم جلو بشینم ایندفعه گفت برم عقب عجیب بود رفتم عقب کم کم داشت خوابم میبرد ولی نذاشتم بخوابم
کوک: خب چخبر از اولین جلسه دوره کار اموزیت، مثل زمان ما سخت بود؟
_اونو نمیدون ولی اره سخت بود
کوک: اگه باهات بد حرف زدن و یا کار بدی انجام دادن بهم بگو
_انگار من بچتم(خندع)
کوک: از بچه دردسر ساز تری والا
_کوکک
کوک: خب پاستا مهمون من
_واییی، اههه نمیتونم بخورم
کوک: عا بهت رژیم دادن حواسم نبود
_بجاش اسموتی اناناس مهمونم کن
کوک: باشه ولی مهمون منظورم اینه که من میبرمت تو برای خودت و من میگیری
_یااا بگیر دیگه من از جام تکون نمیخورم
کوک: خسیس نباش
_ییاا
کوک: باشه رفتم
کوک رفت و دو تا اسموتی اناناس گرفت نشست تو ماشین درو باز کرد و گفت
کوک: دیدی چقدر سریع اومدم چون....
_(خوابیده)
کوک: هوف خدایا مگه هیونگی انقدر میخوابی(اروم صداش میکنه)
_اها ببخشید
کوک: نوچ نوچ(خنده)
_کوک
کوک: کوک نه، هیونگ/اوپا(حالت کیوت)
_باشه(خنده)
کوک: بیا بخور
_مرسیی
دوتاشون خوردن
کوک ماشین رو روشن کرد و از راه هتل نرفت ا/ت یواش یواش داشت میخوابید که کوک سرعتو یکم برد بالا و کوک گفت:
کوک: اصلا برات سوال نیست الان داریم کجا میریم؟
_ها(خمیازه) مگه هتل نمیریم
کوک: مگه یادت رفته، خونه
_واییی امروز بوددد
کوک: بعله جناب خوابالو و حواس پرت
_وایی هیجان دارم
کوک: امشب میری تو خونه ی خودت خرید نمیخوای بکنی؟
_وایی راست میگی برم خرید کنمم؟؟ یک جا وایمیستی؟؟ لطفا
کوک: نه
_چرا
کوک: مگه میخوای توی بیابون زندگی کنی؟؟
_خب باید برم خرید
کوک: نه_وای خدایا بخدا الان از روی دنده لج بلند شدی
کوک: یعنی چی؟
_بعدا بهت میگم
کوک: خب الان بگو
_دقیقا همین کاری که میکنی
کوک: خب چی کار میکنم
_خدایااااااا
کوک: یکاری میکنی عدد ۳۰۰ رو دوست داشته باشم
_باز شروع شد
(اشاره به سرعت ماشین داره)
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.