غریبه ی آشنا
غریبه ی آشنا
part:5
____________________________________________________
دازای:چویا یه لحظه صبر کن برات توضیح میدم
چویا:خفه شو عوضی برو بیرون
دازای:چویا اگر به حرفام گوش_____
چویا:دیگه نمیخوام بهت گوش کنم دازای فقط از خونه برو بیرون
(دوستان عزیز گیج نشین این مقدمه ی اولیه مال 5 سال بعده الان میریم توی همون زمان)
۵سال پیش
دازای وارد اتاق چویا شد نگاهی به دوربر کرد اصلا معلوم نبود ست اتاق چویا چه رنگیه مشکی و نارنجی بود دازای کمی تعجب کرد اولش ولی بعد لبخندی زد و رفت کنار دیوار وایساد چویا اومد داخل اتاق
دازای:کنیچیوا چویا_سان
چویا:دا....دازای؟اینجا چیکار میکنی؟
دازای:اوممم مامانت گفت من ازین به بعد با تو توی این اتاق زندگی میکنم
چویا لبخندی زد و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و رفتن روی تخت نشستن
دازای:چویا تو خیلی به رنگ نارنجی علاقه داری نه؟
چویا:نه اونقدر علاقه ی چندانی ندارم
دازای:نداری؟پس چرا نصف اتاقت نارنجیه؟
چویا:اومم خوب نگفتم که کلا دوسش ندارم دوسش دارم ولی نه اینکه دیگه دیوونش باشم درضمن میخوام ست اتاقمو تغییر بدم میخوام همشو مشکی بزنم خوبه؟
دازای سرشو به نشونه ی مخالفت تکون داد و گفت:نه معلومه که خوب نیس بیا کل اتاق رو سفید و سیاه کنیم سیاهش مال من سفیدش مال تو خوبه؟
چویا یهو زد زیر خنده و خودشو انداخت روی دازای(گایز مدیونید منحرف بشین😂)
و باهم دوباره خندیدن
*۳ ساعت بعد*
؟/؟:چویا_ساما
(صدای خنده)
€/€:چویا_ساما حالتون خوبه؟
چویا:هیس...دازای نخندد
دازای با خنده:نه.....نه چویا اذیت نکنن(و همچنان خنده)
چویا:آییییی...دازای یه لحظه نکننن..آیییی دازا..
دازای:چویا الان تموم میشه دیگه دو دقه تحمل کن
_______________________
ادامه دارد....
part:5
____________________________________________________
دازای:چویا یه لحظه صبر کن برات توضیح میدم
چویا:خفه شو عوضی برو بیرون
دازای:چویا اگر به حرفام گوش_____
چویا:دیگه نمیخوام بهت گوش کنم دازای فقط از خونه برو بیرون
(دوستان عزیز گیج نشین این مقدمه ی اولیه مال 5 سال بعده الان میریم توی همون زمان)
۵سال پیش
دازای وارد اتاق چویا شد نگاهی به دوربر کرد اصلا معلوم نبود ست اتاق چویا چه رنگیه مشکی و نارنجی بود دازای کمی تعجب کرد اولش ولی بعد لبخندی زد و رفت کنار دیوار وایساد چویا اومد داخل اتاق
دازای:کنیچیوا چویا_سان
چویا:دا....دازای؟اینجا چیکار میکنی؟
دازای:اوممم مامانت گفت من ازین به بعد با تو توی این اتاق زندگی میکنم
چویا لبخندی زد و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و رفتن روی تخت نشستن
دازای:چویا تو خیلی به رنگ نارنجی علاقه داری نه؟
چویا:نه اونقدر علاقه ی چندانی ندارم
دازای:نداری؟پس چرا نصف اتاقت نارنجیه؟
چویا:اومم خوب نگفتم که کلا دوسش ندارم دوسش دارم ولی نه اینکه دیگه دیوونش باشم درضمن میخوام ست اتاقمو تغییر بدم میخوام همشو مشکی بزنم خوبه؟
دازای سرشو به نشونه ی مخالفت تکون داد و گفت:نه معلومه که خوب نیس بیا کل اتاق رو سفید و سیاه کنیم سیاهش مال من سفیدش مال تو خوبه؟
چویا یهو زد زیر خنده و خودشو انداخت روی دازای(گایز مدیونید منحرف بشین😂)
و باهم دوباره خندیدن
*۳ ساعت بعد*
؟/؟:چویا_ساما
(صدای خنده)
€/€:چویا_ساما حالتون خوبه؟
چویا:هیس...دازای نخندد
دازای با خنده:نه.....نه چویا اذیت نکنن(و همچنان خنده)
چویا:آییییی...دازای یه لحظه نکننن..آیییی دازا..
دازای:چویا الان تموم میشه دیگه دو دقه تحمل کن
_______________________
ادامه دارد....
۲.۷k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.