از بچگیم چیزی نفهمیدم

از بچگیم چیزی نفهمیدم
چشمامو وا کردم یه زن بودم
تو سیزده سالگی درگیر
تجربه های زن شدن بودم

تور سفیدو رو سرم دیدم
تور سفیدی که حقیقت داشت
من عاشق بازی بودم اما
این خاله بازی واقعیت داشت

جا مونده بودم توی دیروزم
دیدم که رفتم تو دل فردا
وقتی که رفتم خونهء شوهر
چیزی نمیدونستم از مردا

کوچیک بودم واسه اون آغوش
میخواستم به قبل برگردم
مردم کنارم بود اما من
فکر عروسکهامو میکردم

با ترس همخوابی ِ بعد از این
دوران خواب راحتم میگذشت
وقتی به این جو عادتم دادن
تنها یه سال از عادتم میگذشت

چشماشو بست حرفاش یادش رفت
چند لحظه‌ای توی همین حس موند
موندم که چی یادش اومد بعدش
بغضش شکست حرفاش ناقص موند...

موندم که چی جا مونده از حرفاش
که فحش بارش میکنن مردا
چی تو نگاه سنگی زن هست
که سنگسارش میکنن فردا...


#هما_سعادت




💜 💜
دیدگاه ها (۴)

تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیممن برای ثروتِ بی پایان الهی که ا...

هر یکباری که به یک نفر کمک می کنی تا رویپاهاییش بایستهدر واق...

یه روزی میادکه بعدش دیگه مهم نیست فردایی در کار هست یا نه ؟ا...

امروز جمعه چهار اسفند ,برخیز قلمت بردار و بر صفحه ی زندگی ن...

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط