لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بود

لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بود
حیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت

سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم 
سیب را دید!! ..ولی دلهره را دوست نداشت

تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد 
گفت یک..گفت دو ..افسوس سه را دوست نداشت

من تو خط موازی ؟..نرسیدن..؟ هرگز
دلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت

درس منطق نده دیگر تو به این عاشق که
از همان کودکیش مدرسه را دوست نداشت...

#مهدی_جوینی
دیدگاه ها (۱)

رسوا منم وگرنه تو صد بار در دلـمرفتی و آمدی و کسی را خبر نشد...

بلا را هر که در دام بلا افتاده می فهمد و ما را آنکه در دست ق...

کویر دل تنها وعاشق من! در پی مرواریدچه خبر؟! دریا جانبا آن ه...

‌‌‌‌‌با اینکه بےگناه مـــــرا ترک‌میکنــےباهــرنفـس به دســت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط