ماری دلم را زد، زهرش تمام وجودم را فرا گرفت، جزامی شدم در
ماری دلم را زد، زهرش تمام وجودم را فرا گرفت، جزامی شدم در عشق او.
حکومتی استبدادی در قلبم به راه انداخت.
شاه دلم شد و بی بی و سرباز و همه پنجاه و یک ورق بازی زندگیم را بُرید.
حکم کرد گفت بمیر... جان از کف رفت... حکم کرد گفت ببُر سر بدخواه هایش زیر تیغ رفت... حکم کرد گفت سکوت کن لبانم را دوختم.
حاکم غاصبی بود... قبل از او دلم دروازه شهر طهران بود از هفتاد و دو ملت در آن اقامت داشتند اما بعد از او جزیره ای گم شده در ناکجا...
گاهی دلش را میشکستم من را به آغوشش میکشناد و نوازشم میکرد، اورا در غرورم له میکردم، لبانش روی لب هایم میلغزید و میگفت دوستت دارم.
احساس ترحم کردم اما او از ته قلب مرا میخواست نه ترحم.
و در آخر حکم این شد....
.
.
با من بمان تا بمانم.
#فی خالِدون . .
حکومتی استبدادی در قلبم به راه انداخت.
شاه دلم شد و بی بی و سرباز و همه پنجاه و یک ورق بازی زندگیم را بُرید.
حکم کرد گفت بمیر... جان از کف رفت... حکم کرد گفت ببُر سر بدخواه هایش زیر تیغ رفت... حکم کرد گفت سکوت کن لبانم را دوختم.
حاکم غاصبی بود... قبل از او دلم دروازه شهر طهران بود از هفتاد و دو ملت در آن اقامت داشتند اما بعد از او جزیره ای گم شده در ناکجا...
گاهی دلش را میشکستم من را به آغوشش میکشناد و نوازشم میکرد، اورا در غرورم له میکردم، لبانش روی لب هایم میلغزید و میگفت دوستت دارم.
احساس ترحم کردم اما او از ته قلب مرا میخواست نه ترحم.
و در آخر حکم این شد....
.
.
با من بمان تا بمانم.
#فی خالِدون . .
۵۳۰
۰۶ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.