انگار که تنها بازمانده ی حادثه ی دلخراشی باشی و انگار که
انگار که تنها بازمانده ی حادثه ی دلخراشی باشی و انگار که آخرین برگِ مانده روی شاخه ی درختی در پاییز ؛
گاهی عجیب ، دلت از بودنت می گیرد .
تلخ است تماشای رفتن ها و افتادن ها ،
با درد ، ایستادن ها ،
با بغض ، ادامه دادن ها ...
و تماشای اشک های خون آلودِ کودکی که خسته است از جنگ ،
و انارهای بی پناهی که نرسیده ، از سرما ترک بر می دارند ...
گاهی آنقدر از بیداد زمانه کلافه ای که دلت می خواهد کودکانه چشمانت را ببندی ؛
باز کنی و تمام جهان ، سبز باشد ،
باز کنی و پاییز نباشد !
که پاییز با اینهمه لطافت ، بی رحم می شود گاهی ...
گاهی عجیب ، دلت از بودنت می گیرد .
تلخ است تماشای رفتن ها و افتادن ها ،
با درد ، ایستادن ها ،
با بغض ، ادامه دادن ها ...
و تماشای اشک های خون آلودِ کودکی که خسته است از جنگ ،
و انارهای بی پناهی که نرسیده ، از سرما ترک بر می دارند ...
گاهی آنقدر از بیداد زمانه کلافه ای که دلت می خواهد کودکانه چشمانت را ببندی ؛
باز کنی و تمام جهان ، سبز باشد ،
باز کنی و پاییز نباشد !
که پاییز با اینهمه لطافت ، بی رحم می شود گاهی ...
۶.۴k
۰۳ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.