می ترسم...
می ترسم...
از نبودنت، نداشتنت، کم بودنت حتی!
من می ترسم از روزے که،
دست در دستِ دیگرے زیرِ باران قدم بزنی و هوایم را در سر نداشته باشی...
می ترسم از روزے که عادت به نبودنم کنی...
از روزے که چشمهایت را نبندے و زیرِ لب، نامم را زمزمه نکنی...
من از روزے می ترسم که
آرامش را در چشمان و کلامِ دیگرے بیابی...
از تو چه پنهان!
من می ترسم روزے بیاید که
چشمانِ اشکآلودم دلت را نلرزاند
و دیوانهات نکند...!
از نبودنت، نداشتنت، کم بودنت حتی!
من می ترسم از روزے که،
دست در دستِ دیگرے زیرِ باران قدم بزنی و هوایم را در سر نداشته باشی...
می ترسم از روزے که عادت به نبودنم کنی...
از روزے که چشمهایت را نبندے و زیرِ لب، نامم را زمزمه نکنی...
من از روزے می ترسم که
آرامش را در چشمان و کلامِ دیگرے بیابی...
از تو چه پنهان!
من می ترسم روزے بیاید که
چشمانِ اشکآلودم دلت را نلرزاند
و دیوانهات نکند...!
۸۰۷
۲۴ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.