داستان کوتاه

داستان کوتاه:
پند لقمان
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزه‏ ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.

#تکست_ناب
#سلاله_بانو
دیدگاه ها (۰)

با این که پاییز قشنگهبا این که خیلی این فصل رو دوست دارمولی ...

جالب باشخوب باشزیبا باشقوی باشباهوش باشولی از همه مهم تر خود...

آبروی تو چون یخی جامـد استکه درخواست، آن را قـطره قطرهآب می‌...

چه فرقی می‌کند نوروز باشد، فطر یا قربان؟تو را هرگاه می‌بینم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط