وقتی سالهاست از مادرت جدا شده ….
صداهایی که از اتاق به گوشه مرد میرسی باعث میشد دیگه نتونه صبر کنه و خونش به جوش بیاد ، پس با سرعت اسلحه رو داخل دستش گرفت و به سمت اتاقی که دختر رو زندانی کرده بود رفت .
با شتاب در رو باز کرد و وارده اتاق شد .
_ دختره ی احمق معلومه چه مرگته ؟
+ با من درست حرف بزن
اسلحه رو روی شقیقه ی دختر قرار داد و خیلی جدی و عصبی لب زد :
_ دفعه ی آخرته که انقدر زبون درازی میکنی ، بهت رو دادم که انقدر پرو شدی ، ی بار دیگه ای صدایی مربوط به تو به گوشم برسه چنان عذابت میدم که با پوست و استخونت درد و حس کنی .
مرد بعد از زدن حرف هایی که روی دلش سنگینی میکرد از اتاق خارج شد و باز هم دختر رو با دردی که توی قلبش حس میکرد تنها گذاشت ، دیگه حتی توانایی حرف زدن هم نداشت ، بی اختیار اشک میریخت و برای خالی کردنه دردش فریاد میزد اما با دست هاش از تولید صدا جلو گیری میکرد .
تا اینکه …
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.