جبهه اقدام
#جبهه_اقدام
#روزهای_با_تو_بودن
#قسمت_دوم
بالاخره تا کی باید در در لاک خودم بمانم تا جواب بگیرم؟ سر کوچه مسجد که میرسم، گوشی در جیبم می لرزد. دوباره آن را در می آورم. اسم مریم روی صفحه افتاده. تماس را وصل میکنم.
- جانم؟
- علیک سلام داداش قهرو. کجا رفتی یهو؟
- سلام. دارم میرم مسجد. چی شده؟
- از صبح تا حالا دوستات ما رو کشتن بس که زنگ زدن سراغتو گرفتن. "سیدمصطفی کجاست؟ چکار میکنه؟ چرا نمیاد مسجد؟" مامانم دائم باید جواب بده که آقا سیدمون ضربه عاطفی خورده و غرق در تفکر شده! امشب برو مسجد ببین چکارت دارن؟
- ببخشید آبجی جان! قول میدم آدم شم... فقط باید جواب سوالامو بگیرم... از مامانم معذرت بخوا. شرمنده.
- به قول خودت دشمن ولایت شرمنده. کاری نداری؟
- نه. فعلا. یا علی.
وقتی قطع می کنم، به در مسجد رسیده ام. به محض ورود، حسن می آید جلو و آغوشش را برایم باز می کند: "به! آقاسید! چه عجب! از اینورا!" و رو به جمعی که گوشه ای از حیاط دور هم جمع اند بلند میگوید: "بیاید اینم از سید مصطفی! چی می خواید دیگه؟!"
برخلاف انتظارم، جمع پنج-شش نفره شان با آمدنم به طرفم نمی آید و به جز دست تکان دادن متین، عکس العملی نمی بینم. حسن میخندد: "درگیر بحثن! سیدحسین یه تنه وایساده جلو پنج نفر. تو هم برو خودتو بنداز وسط، بحثشون جالبه!"
اسم سیدحسین برایم آشنا نیست. می پرسم: "سیدحسین؟"
- پسرخالمه. یکم از خودم بزرگتره. بچه ماهیه...
و دستم را می گیرد و می کشاند به طرف جمع. صدای بحث کردنشان بالا و بالاتر می رود. کلماتی مثل فضای مجازی، تلگرام، اینستاگرام، صهیونیستی، اعانه به ظالم و... بیشتر شنیده می شود؛ چیزی که کنجکاوم می کند تا دقیق تر بشنوم.
وقتی بهشان می رسم، بچه ها در حین گوش دادن دست می دهند. جوانی که به گمانم سیدحسین باشد، خیلی گیرا می گوید: "مبحث فضای مجازی یک امر حاکمیتی محسوب میشه و این احکام مطلقا در ید ولایته. ولی امر مسلمین، حضرت امام خامنه ای با صراحت گفتن: هرگونه عضویت و فعالیت در شبکه های اجتماعی که باعث تقویت دشمنان اسلام و مسلمین بشه جایز نیست..."
دوباره تمام حرفهای حسن به ذهنم می آید؛ چیزی که ذهنم را خیلی وقت است مشغول کرده. پیگیرانه تر گوش می دهم تا بتوانم دنباله بحث را بگیرم. راستش شاید هم دلیلش چهره گیرا و صدای گرم سیدحسین باشد. جوانی است ورزیده، قد بلند با صورتی کشیده و ریش کوتاه، پیراهن سبز تیره و شلوار پارچه ای مشکی که بسیار محکم و آرام صحبت می کند. پیداست که به درستی حرفش اطمینان دارد.
یکی از بچه ها که از همه قد بلندتر است، با حالتی کاملا حق به جانب، می گوید: "خب...
ادامه قسمت دوم را در سایت بخوانید:
jebheeqdam.ir/node/389
#هرشب_ساعت۲۲
#روزهای_با_تو_بودن
#قسمت_دوم
بالاخره تا کی باید در در لاک خودم بمانم تا جواب بگیرم؟ سر کوچه مسجد که میرسم، گوشی در جیبم می لرزد. دوباره آن را در می آورم. اسم مریم روی صفحه افتاده. تماس را وصل میکنم.
- جانم؟
- علیک سلام داداش قهرو. کجا رفتی یهو؟
- سلام. دارم میرم مسجد. چی شده؟
- از صبح تا حالا دوستات ما رو کشتن بس که زنگ زدن سراغتو گرفتن. "سیدمصطفی کجاست؟ چکار میکنه؟ چرا نمیاد مسجد؟" مامانم دائم باید جواب بده که آقا سیدمون ضربه عاطفی خورده و غرق در تفکر شده! امشب برو مسجد ببین چکارت دارن؟
- ببخشید آبجی جان! قول میدم آدم شم... فقط باید جواب سوالامو بگیرم... از مامانم معذرت بخوا. شرمنده.
- به قول خودت دشمن ولایت شرمنده. کاری نداری؟
- نه. فعلا. یا علی.
وقتی قطع می کنم، به در مسجد رسیده ام. به محض ورود، حسن می آید جلو و آغوشش را برایم باز می کند: "به! آقاسید! چه عجب! از اینورا!" و رو به جمعی که گوشه ای از حیاط دور هم جمع اند بلند میگوید: "بیاید اینم از سید مصطفی! چی می خواید دیگه؟!"
برخلاف انتظارم، جمع پنج-شش نفره شان با آمدنم به طرفم نمی آید و به جز دست تکان دادن متین، عکس العملی نمی بینم. حسن میخندد: "درگیر بحثن! سیدحسین یه تنه وایساده جلو پنج نفر. تو هم برو خودتو بنداز وسط، بحثشون جالبه!"
اسم سیدحسین برایم آشنا نیست. می پرسم: "سیدحسین؟"
- پسرخالمه. یکم از خودم بزرگتره. بچه ماهیه...
و دستم را می گیرد و می کشاند به طرف جمع. صدای بحث کردنشان بالا و بالاتر می رود. کلماتی مثل فضای مجازی، تلگرام، اینستاگرام، صهیونیستی، اعانه به ظالم و... بیشتر شنیده می شود؛ چیزی که کنجکاوم می کند تا دقیق تر بشنوم.
وقتی بهشان می رسم، بچه ها در حین گوش دادن دست می دهند. جوانی که به گمانم سیدحسین باشد، خیلی گیرا می گوید: "مبحث فضای مجازی یک امر حاکمیتی محسوب میشه و این احکام مطلقا در ید ولایته. ولی امر مسلمین، حضرت امام خامنه ای با صراحت گفتن: هرگونه عضویت و فعالیت در شبکه های اجتماعی که باعث تقویت دشمنان اسلام و مسلمین بشه جایز نیست..."
دوباره تمام حرفهای حسن به ذهنم می آید؛ چیزی که ذهنم را خیلی وقت است مشغول کرده. پیگیرانه تر گوش می دهم تا بتوانم دنباله بحث را بگیرم. راستش شاید هم دلیلش چهره گیرا و صدای گرم سیدحسین باشد. جوانی است ورزیده، قد بلند با صورتی کشیده و ریش کوتاه، پیراهن سبز تیره و شلوار پارچه ای مشکی که بسیار محکم و آرام صحبت می کند. پیداست که به درستی حرفش اطمینان دارد.
یکی از بچه ها که از همه قد بلندتر است، با حالتی کاملا حق به جانب، می گوید: "خب...
ادامه قسمت دوم را در سایت بخوانید:
jebheeqdam.ir/node/389
#هرشب_ساعت۲۲
۲.۱k
۰۳ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.