تصمیم گرفتم بروم پیشش توی چشم هایش نگاه کنم و بگویمآقا

«تصمیم گرفتم بروم پیشش، توی چشم هایش نگاه کنم و بگویم«آقا اصلا جبهه مال شما، من میخواهم برگردم.»
مگر میشد؟ یک هفته فکر کردم، تمرین کردم.
فایده نداشت. مثل همیشه، وقتی میرفتم و سلام میکردم، انگار که بداند ماجرا چیست، میگفت:« علیک السلام» و ساکت میماند.
دیگر نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم.
لبخند میزد و میگفت:«سید دو رکعت نماز بخون درست میشه»

منبع: 📖 کتاب یادگاران چمران
دیدگاه ها (۱)

هوالطیفماهی یک بار بچه های مدرسه جبل عامل را جمع میکرد و میر...

هوالطیفماهی یک بار بچه های مدرسه جبل عامل را جمع میکرد و میر...

#چمران_مرد_خدامناجاتهای شهید چمران

#چمران_مرد_خدا #کلام_شهید_ ایران در راه خدا"از نظر روانی و ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط