paRt2
paRt2
خواستم جلوشو بگیرم که یه فکری تو ذهنم اومد و گفت :سلنا مگه تو همینو نمیخواستی ؟؟؟ ک با اون باشی؟؟؟
بعد گذاشتم بوسم کنه و همراهیش کردم خیلی پرحرارت و با خشونت میبوسیدم و من عاشقانه همراهیش میکردم تا اینکه دستمو گرفت و منو داخل خونه برد و با لبخند منو ب طبقه بالا برد.وارد یه اتاق شدیم و منو رو تخت خوابوند و.دوباره بوسم کرد ک یکدفعه یادم افتاد ک اون عاشقم نیست!! اون مست!!!ه اون منو نمیخواد و همه اینا هوسه...
اشک جلوی چشامو گرفت و نمیدونستم چکارش کنم هلش دادم اما نرفت کنار یکدفعه بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن با صدای گریم سرشو بلند کرد با تعجب نگام کرد بعد اروم اروم رفت کنار منم دوییدم و با گریه رفتم ب سمت ماشین تو راه پله مایلی منو دید و خوشبختانه فهمید و اومد دنبالم هر چی پرسید چی شده جوابشو ندادم و بغض کرده بودم اشک جلوی چشمو گرفته بود.مایلی خیلی عصبی بود و میدونست تقصیره جاستینه اااه پسره ی عوضی
ب خونه رسیدیم و ب سمت اتاقم دوییدم وارد اتاق شدم و درو قفل کردم و بغضم شکسته شد و هق هقم اوج گرفت...
داستان از زبان مایلی:
میدونستم تقصیر جاستینه پسره ی احمق نفهم اااه
حالم بد بود و ب اتاقم رفتم واای زین امشب خیلی خوشگل شده بود البته من دوسش ندارم ولی خب واقعا جذاب بود یاد قیافه مظلومش ک میوفتم ک ازم خواست باهاش برقصم و من مثه احمقا قبول کردم و در اخر بهم گفت:
مایلی م.. من ...عاشقتم
مبهوت نگاش میکردم ک زانو زد و گفت: با من ازدواج میکنی؟؟؟
و من عصبانی شدم و به طبقه بالا دوییدم ک سلنارو دیدم. نمیدونم چ حسی دارم ولی عاشقش نیستم
.....
کم بود دیگه ولی واقعا امروز حوصله ندارم قسمت بعدو یا شب میزارم یا فردا
نظرتون چیه؟؟؟؟؟
خواستم جلوشو بگیرم که یه فکری تو ذهنم اومد و گفت :سلنا مگه تو همینو نمیخواستی ؟؟؟ ک با اون باشی؟؟؟
بعد گذاشتم بوسم کنه و همراهیش کردم خیلی پرحرارت و با خشونت میبوسیدم و من عاشقانه همراهیش میکردم تا اینکه دستمو گرفت و منو داخل خونه برد و با لبخند منو ب طبقه بالا برد.وارد یه اتاق شدیم و منو رو تخت خوابوند و.دوباره بوسم کرد ک یکدفعه یادم افتاد ک اون عاشقم نیست!! اون مست!!!ه اون منو نمیخواد و همه اینا هوسه...
اشک جلوی چشامو گرفت و نمیدونستم چکارش کنم هلش دادم اما نرفت کنار یکدفعه بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن با صدای گریم سرشو بلند کرد با تعجب نگام کرد بعد اروم اروم رفت کنار منم دوییدم و با گریه رفتم ب سمت ماشین تو راه پله مایلی منو دید و خوشبختانه فهمید و اومد دنبالم هر چی پرسید چی شده جوابشو ندادم و بغض کرده بودم اشک جلوی چشمو گرفته بود.مایلی خیلی عصبی بود و میدونست تقصیره جاستینه اااه پسره ی عوضی
ب خونه رسیدیم و ب سمت اتاقم دوییدم وارد اتاق شدم و درو قفل کردم و بغضم شکسته شد و هق هقم اوج گرفت...
داستان از زبان مایلی:
میدونستم تقصیر جاستینه پسره ی احمق نفهم اااه
حالم بد بود و ب اتاقم رفتم واای زین امشب خیلی خوشگل شده بود البته من دوسش ندارم ولی خب واقعا جذاب بود یاد قیافه مظلومش ک میوفتم ک ازم خواست باهاش برقصم و من مثه احمقا قبول کردم و در اخر بهم گفت:
مایلی م.. من ...عاشقتم
مبهوت نگاش میکردم ک زانو زد و گفت: با من ازدواج میکنی؟؟؟
و من عصبانی شدم و به طبقه بالا دوییدم ک سلنارو دیدم. نمیدونم چ حسی دارم ولی عاشقش نیستم
.....
کم بود دیگه ولی واقعا امروز حوصله ندارم قسمت بعدو یا شب میزارم یا فردا
نظرتون چیه؟؟؟؟؟
۳.۹k
۰۵ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.