همه رفتند به خواستگاری فاطمه...
همه رفتند به خواستگاری فاطمه...
از اعیان و اشراف و سران.
خلیفه اول و دوم که آمدند، پیامبر گفت:
"منتظر وحی می مانم"
عبدالرحمن بن عوف آمد، گفت:
اگر فاطمه را به من بدهی، صد شتر سیاه رنگ چشم آبی که بارش کتان اعلای مصری باشد،
و ده هزار دینار مهرش می کنم.
عثمان که دید اینطور است گفت:
"من هم این مهر را می دهم، تازه من زودتر مسلمان شدم."
اما پیامبر خوش نداشت این حرف ها را.
علی بعد از همه آمد. حیا می کرد. سر به زیر نشست. همه ی حرف هایش هم دو سه کلمه بیشتر نبود و دارایی اش، یک شمشیر و زره و شتر!
پیامبر دوستش داشت، اما گفت بگذار از خودش بپرسم.
به فاطمه ماجرا را گفت. پرسید: "چه جوابی بدهم؟"
فاطمه چیزی نگفت...اما رو هم بر نگرداند...
پیامبر گفت: "الله اکبر...سکوتش پذیرفتن است"
و تنها عقدی بسته شد که جبرئیل خطبه اش را پیشاپیش در آسمان چهارم خوانده بود مقابل صف ملائکه..❤ ️
از اعیان و اشراف و سران.
خلیفه اول و دوم که آمدند، پیامبر گفت:
"منتظر وحی می مانم"
عبدالرحمن بن عوف آمد، گفت:
اگر فاطمه را به من بدهی، صد شتر سیاه رنگ چشم آبی که بارش کتان اعلای مصری باشد،
و ده هزار دینار مهرش می کنم.
عثمان که دید اینطور است گفت:
"من هم این مهر را می دهم، تازه من زودتر مسلمان شدم."
اما پیامبر خوش نداشت این حرف ها را.
علی بعد از همه آمد. حیا می کرد. سر به زیر نشست. همه ی حرف هایش هم دو سه کلمه بیشتر نبود و دارایی اش، یک شمشیر و زره و شتر!
پیامبر دوستش داشت، اما گفت بگذار از خودش بپرسم.
به فاطمه ماجرا را گفت. پرسید: "چه جوابی بدهم؟"
فاطمه چیزی نگفت...اما رو هم بر نگرداند...
پیامبر گفت: "الله اکبر...سکوتش پذیرفتن است"
و تنها عقدی بسته شد که جبرئیل خطبه اش را پیشاپیش در آسمان چهارم خوانده بود مقابل صف ملائکه..❤ ️
۳۳۰
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.