داستانک فرار
✍️فرار
🌸تابش پرتوهای طلایی نور خورشید از آن سوی پنجره صورتش را نوازش کرد. چشمان خواب آلود و خمارش را تا نیمه باز کرد. مژگان سیاه و بلندش را از آغوش یکدیگر بیرون آورد. لحظاتی با حالت سردرگمی و گنگ به آن سوی پنجره نگاه کرد. یکدفعه از جایش پرید و به دیوار بالای سرش نگاهی انداخت. عقربه های ساعت نشان می داد که پدر به سرکار رفته است؛ بهترین فرصت برای پیاده کردن نقشه اش بود. کوله پشتی اش را برداشت و وسایل ضرروی و کم حجمی داخل آن گذاشت تا کسی به او شک نکند. برای شستن دست و صورت خود، از اتاق بیرون رفت در آینه نگاهی به خود کرد. رگه هایی از تردید به جانش افتاده بود با خود گفت: « راه دیگری برام نمانده ؟ »
🍃حرف هایِ دیشب زن بابایش مثل تازیانه های آتشین به پیکر نحیفش فرود آمد. مثل آدمی شده بود که بی هوا مشتی خورده و گیج شده است. دیگر از آزار و اذیت ها خسته و طاقتش را از دست داده بود. دیشب تصمیم بزرگی گرفت. از ته قلب آهی کشید و با خود گفت: «باید از خانه فرار کنم این بهترین کار است.»
🌸بعد از آن ماجرا سردرد شدیدی به سراغش آمد. انگار کسی با مشت به سرش بکوبد که با هر ضربه آن، سرش تیر می کشید. خود را روی تخت انداخت و با دستانش متکا را بر روی سرش محکم فشار داد. به خاطرات چند سال قبل رفت، زمانی که مادرش زنده بود. آن زمان چه زندگی شیرینی داشتند! دختر ته تغاری و دُردانه بابایش بود؛امّا آن بیماری لعنتی مادرش را از او گرفت، از وقتی هم که پدرش مجددا ازدواج کرده بود، زن بابایش به علت محبت زیاد پدر، به او حسادت می کرد.
🍃به صورتش مقداری آب پاشید. افکارش پاره شد. مقداری صبحانه خورد. با احتیاط کوله پشتی اش را برداشت به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کرد. وارد خیابان اصلی شد، با دیدن گنبد فیروزه ای رنگِ مسجد با مناره های سر به فلک کشیده اش روح و جانش تازه شد. نور امیدی به دلش نشست. دلش هوای دوستان مسجدی و زینب سادات را کرد. به سمت خانه آرامشش پا تند کرد و به در مسجد که رسید، دلش را به یاری صاحب خانه گره زد. دلش همچون سُفال شکسته ای به یاد او شکست و اشک همچون سیلی بر گونه هایش جاری شد.
🌸داخل مسجد شد. زینب سادات با چند نفر از دوستانش ابتدای مسجد در حال بسته بندی مواد غذایی و اَقلامی دیگر بودند. آغوش خود را برای آن ها باز کرد و همانند پروانه ای بی قرار در اطراف آن ها بال بال زد. بعد از کلی شوخی، خنده و انرژی گرفتن با اشاره زینب سادات مشغول بسته بندی شد. در حین بسته بندی با صدایِ درونی اش سکوت زیبایِ خلوت بین خود و خدا را شکست و با او نجواگونه حرف زد. صحنه های روز گذشته پیش چشمانش رژه می رفت.
🍃در حال و هوای خودش و غرق افکار ذهنی اش بود که زینب سادات گفت: «دخترهای عزیز، شما به کارتون ادامه بدید تا من به همراه سمانه جان، چند تا از بسته ها را به دستِ خانواده ها برسونیم. »
🌸با شنیدن نامش رشته افکارش پاره شد و به کمک زینب سادات بسته ها را به داخل ماشین برد. در طول راه سکوت بین آن ها حاکم بود. زینب سادات در مسیر علت ناراحتی و سکوت او را پرسید. سمانه گفت: «همان بحث های همیشگی بین من و زن باباست. »
🍃زینب سادات با صدای نرم و زیبا و سخنان قشنگش دل او را آرام کرد. به مقصد که رسیدند به تک تک خانواده های نیازمند سر زدند و بسته های حمایتی را به آن ها دادند. بین خانواده های نیازمند افرادی بودند با مشکلاتِ طاقت فرسا، که او را به فکر فرو برد. یکی از خانواده ها زنی بیوه با چهار فرزند فلج بود با همه مشکلات با روی باز از آن ها تشکر کرد و گفت: «اگر نیازمندتر از ما هست به آن ها بدید. » صبر و اخلاقِ خوب آن زن، او را به وجد آورده بود و در دل او را تحسین کرد.
🌸آن روز سمانه با دیدن مشکلاتِ بزرگی که آن خانوادهها دست به گریبان بودند، از فرار کردن پشیمان شد. سعی کرد بجای فرار با سختیها بجنگد و برای رشد و بزرگ شدن روح و بُعد معنوی خود از آنها در زندگی استفاده کند.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸تابش پرتوهای طلایی نور خورشید از آن سوی پنجره صورتش را نوازش کرد. چشمان خواب آلود و خمارش را تا نیمه باز کرد. مژگان سیاه و بلندش را از آغوش یکدیگر بیرون آورد. لحظاتی با حالت سردرگمی و گنگ به آن سوی پنجره نگاه کرد. یکدفعه از جایش پرید و به دیوار بالای سرش نگاهی انداخت. عقربه های ساعت نشان می داد که پدر به سرکار رفته است؛ بهترین فرصت برای پیاده کردن نقشه اش بود. کوله پشتی اش را برداشت و وسایل ضرروی و کم حجمی داخل آن گذاشت تا کسی به او شک نکند. برای شستن دست و صورت خود، از اتاق بیرون رفت در آینه نگاهی به خود کرد. رگه هایی از تردید به جانش افتاده بود با خود گفت: « راه دیگری برام نمانده ؟ »
🍃حرف هایِ دیشب زن بابایش مثل تازیانه های آتشین به پیکر نحیفش فرود آمد. مثل آدمی شده بود که بی هوا مشتی خورده و گیج شده است. دیگر از آزار و اذیت ها خسته و طاقتش را از دست داده بود. دیشب تصمیم بزرگی گرفت. از ته قلب آهی کشید و با خود گفت: «باید از خانه فرار کنم این بهترین کار است.»
🌸بعد از آن ماجرا سردرد شدیدی به سراغش آمد. انگار کسی با مشت به سرش بکوبد که با هر ضربه آن، سرش تیر می کشید. خود را روی تخت انداخت و با دستانش متکا را بر روی سرش محکم فشار داد. به خاطرات چند سال قبل رفت، زمانی که مادرش زنده بود. آن زمان چه زندگی شیرینی داشتند! دختر ته تغاری و دُردانه بابایش بود؛امّا آن بیماری لعنتی مادرش را از او گرفت، از وقتی هم که پدرش مجددا ازدواج کرده بود، زن بابایش به علت محبت زیاد پدر، به او حسادت می کرد.
🍃به صورتش مقداری آب پاشید. افکارش پاره شد. مقداری صبحانه خورد. با احتیاط کوله پشتی اش را برداشت به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کرد. وارد خیابان اصلی شد، با دیدن گنبد فیروزه ای رنگِ مسجد با مناره های سر به فلک کشیده اش روح و جانش تازه شد. نور امیدی به دلش نشست. دلش هوای دوستان مسجدی و زینب سادات را کرد. به سمت خانه آرامشش پا تند کرد و به در مسجد که رسید، دلش را به یاری صاحب خانه گره زد. دلش همچون سُفال شکسته ای به یاد او شکست و اشک همچون سیلی بر گونه هایش جاری شد.
🌸داخل مسجد شد. زینب سادات با چند نفر از دوستانش ابتدای مسجد در حال بسته بندی مواد غذایی و اَقلامی دیگر بودند. آغوش خود را برای آن ها باز کرد و همانند پروانه ای بی قرار در اطراف آن ها بال بال زد. بعد از کلی شوخی، خنده و انرژی گرفتن با اشاره زینب سادات مشغول بسته بندی شد. در حین بسته بندی با صدایِ درونی اش سکوت زیبایِ خلوت بین خود و خدا را شکست و با او نجواگونه حرف زد. صحنه های روز گذشته پیش چشمانش رژه می رفت.
🍃در حال و هوای خودش و غرق افکار ذهنی اش بود که زینب سادات گفت: «دخترهای عزیز، شما به کارتون ادامه بدید تا من به همراه سمانه جان، چند تا از بسته ها را به دستِ خانواده ها برسونیم. »
🌸با شنیدن نامش رشته افکارش پاره شد و به کمک زینب سادات بسته ها را به داخل ماشین برد. در طول راه سکوت بین آن ها حاکم بود. زینب سادات در مسیر علت ناراحتی و سکوت او را پرسید. سمانه گفت: «همان بحث های همیشگی بین من و زن باباست. »
🍃زینب سادات با صدای نرم و زیبا و سخنان قشنگش دل او را آرام کرد. به مقصد که رسیدند به تک تک خانواده های نیازمند سر زدند و بسته های حمایتی را به آن ها دادند. بین خانواده های نیازمند افرادی بودند با مشکلاتِ طاقت فرسا، که او را به فکر فرو برد. یکی از خانواده ها زنی بیوه با چهار فرزند فلج بود با همه مشکلات با روی باز از آن ها تشکر کرد و گفت: «اگر نیازمندتر از ما هست به آن ها بدید. » صبر و اخلاقِ خوب آن زن، او را به وجد آورده بود و در دل او را تحسین کرد.
🌸آن روز سمانه با دیدن مشکلاتِ بزرگی که آن خانوادهها دست به گریبان بودند، از فرار کردن پشیمان شد. سعی کرد بجای فرار با سختیها بجنگد و برای رشد و بزرگ شدن روح و بُعد معنوی خود از آنها در زندگی استفاده کند.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۷k
۲۷ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.