عشق دردناک پارت 60
جونگکوک:بریم
اروم پاشد و سری تکون داد دستش رو گرفتم و به سمت پایین رفتیم سوار ماشین شدیم وبه مقصد دکتری که برای امروز ازش وقت گرفته بودم .......
بعد اینکه منشی دکتر گفت که نوبت ماست داخل رفتیم دکتر پاشد و با هام دست داد
جونگکوک: سلام
دکتر: سلام خوش اومدید اقای جئون بشینید لطفا
جونگکوک:ممنونم...راستش چند وقته خانمم یکم بد غذا شده منم نگ ان شدم که نکنه چیزه بدی باشه
دکتر لبخندی زد و بعد رو کرد به ا.ت
دکتر:چند وقته که اینطورید میشه خودتون بگید
ا.ت ازوم سری تکان داد
ا.ت: تقریباً یک ماهه که حالت تهوع دارم و بعضی وقتا غذا ها حالم بد میکنن و اینکه خوابمم بیشتر شده هر چقدر میخوابم خسته ام
دکتری خننه ای کرد و به صندلی تکیه داد که هر دو متعجب بهش نگاه کردیم گفت
دکتر: جای نگرانی نیست براتون آزمایش مینویسم که مطمئن شید ولی حدس من اینه که خانم تون حا.مله باشن
هر دو خشکمون زد ا.ت رو نمیدونم ولی من از احتمال اینکه دارم بابا میشم تو پچست خودم نمیگنجیدم و لبخند از رو لبم کنار نمی رفت ا.ت که هنوز متعجب بود رو محکم بغل کردم و رو موهاش زو بو.سیدم
جونگکوک:خدای من این بهترین خبر عمرمه ممنون دکتر خیلی ممنون
دکتر لبخندی زد
دکتر:خواهش میکنم
و بعد برگه تی به سمتم گرفت
دکتر:این برای ازمایشه
بازم تشکر کردم و دست ا.ت رو گرفتم رفتیم تا از مایش بده بعد یک ساعت وقتی از مایش اومد فهمیدیم که ا.ت حا.مله ست از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ار بیمارستان
اومدیم بیرون با خوشحالی راه میرفتم که متوجه ا.ت شدم برگشتم سمتش که داشت گریه میکرد یک لحظه نگران شدم و احتمال اینکه بچه رو نخواد چون از منه تو سرم اومد صورتش رو بین دستام قاب گرفتم و اشکاش رو پاک کردم
جونگکوک:چرا داری گریه میکنی ؟!
با نگرانی و ترسی که تو چشماش میدیدم خیره شد تو چشمام و به دستام چنگ زد و بعد این دو ماه اسمم رو دوباره اورد
ا.ت: جونگکوک...!
لبخندی زدم
جونگکوک:جان جونگکوک عزیزم
ا.ت: من الان حا.مله ام چیکار کنیم
اخمی کردم
جونگکوک:یعنی چی چیکار کنیم
ا.ت:ما که ازدواج نکردیم میدونی اگه....
حرفش قطع کردم
جونگکوک: اگه میخوایی همین امروز میریم با هم ازدواج میکنیم البته منکه میدونم از اولشم مال من بودی وتا اخرشم هستی ولی به خاطر تو
ا.ت:ولی جونگکوک نمیشه من...
صدامو بالا اوردم چون میونستم باز میخواد چی بگه
جونگکوک: نمیخواد باز با حرفای بی سر و تهت عصبیم کنی
ا.ت:باشه خسته ام فقط برگردیم خونه
سری تکان دادم و به سمت خونه روندم
اروم پاشد و سری تکون داد دستش رو گرفتم و به سمت پایین رفتیم سوار ماشین شدیم وبه مقصد دکتری که برای امروز ازش وقت گرفته بودم .......
بعد اینکه منشی دکتر گفت که نوبت ماست داخل رفتیم دکتر پاشد و با هام دست داد
جونگکوک: سلام
دکتر: سلام خوش اومدید اقای جئون بشینید لطفا
جونگکوک:ممنونم...راستش چند وقته خانمم یکم بد غذا شده منم نگ ان شدم که نکنه چیزه بدی باشه
دکتر لبخندی زد و بعد رو کرد به ا.ت
دکتر:چند وقته که اینطورید میشه خودتون بگید
ا.ت ازوم سری تکان داد
ا.ت: تقریباً یک ماهه که حالت تهوع دارم و بعضی وقتا غذا ها حالم بد میکنن و اینکه خوابمم بیشتر شده هر چقدر میخوابم خسته ام
دکتری خننه ای کرد و به صندلی تکیه داد که هر دو متعجب بهش نگاه کردیم گفت
دکتر: جای نگرانی نیست براتون آزمایش مینویسم که مطمئن شید ولی حدس من اینه که خانم تون حا.مله باشن
هر دو خشکمون زد ا.ت رو نمیدونم ولی من از احتمال اینکه دارم بابا میشم تو پچست خودم نمیگنجیدم و لبخند از رو لبم کنار نمی رفت ا.ت که هنوز متعجب بود رو محکم بغل کردم و رو موهاش زو بو.سیدم
جونگکوک:خدای من این بهترین خبر عمرمه ممنون دکتر خیلی ممنون
دکتر لبخندی زد
دکتر:خواهش میکنم
و بعد برگه تی به سمتم گرفت
دکتر:این برای ازمایشه
بازم تشکر کردم و دست ا.ت رو گرفتم رفتیم تا از مایش بده بعد یک ساعت وقتی از مایش اومد فهمیدیم که ا.ت حا.مله ست از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ار بیمارستان
اومدیم بیرون با خوشحالی راه میرفتم که متوجه ا.ت شدم برگشتم سمتش که داشت گریه میکرد یک لحظه نگران شدم و احتمال اینکه بچه رو نخواد چون از منه تو سرم اومد صورتش رو بین دستام قاب گرفتم و اشکاش رو پاک کردم
جونگکوک:چرا داری گریه میکنی ؟!
با نگرانی و ترسی که تو چشماش میدیدم خیره شد تو چشمام و به دستام چنگ زد و بعد این دو ماه اسمم رو دوباره اورد
ا.ت: جونگکوک...!
لبخندی زدم
جونگکوک:جان جونگکوک عزیزم
ا.ت: من الان حا.مله ام چیکار کنیم
اخمی کردم
جونگکوک:یعنی چی چیکار کنیم
ا.ت:ما که ازدواج نکردیم میدونی اگه....
حرفش قطع کردم
جونگکوک: اگه میخوایی همین امروز میریم با هم ازدواج میکنیم البته منکه میدونم از اولشم مال من بودی وتا اخرشم هستی ولی به خاطر تو
ا.ت:ولی جونگکوک نمیشه من...
صدامو بالا اوردم چون میونستم باز میخواد چی بگه
جونگکوک: نمیخواد باز با حرفای بی سر و تهت عصبیم کنی
ا.ت:باشه خسته ام فقط برگردیم خونه
سری تکان دادم و به سمت خونه روندم
۳۵.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.