ᴘᴀʀᴛ 𝟓
لباس بلند و قرمزش میتونست خیلی هارو به شک بندازه ، شاید خیلی وقت بود میخواست بشه دوباره همون پرنسس قدیمی
نگاهی به دستبندی که مادرش داده بود کرد، نمیخواستش، روی دستش سنگینی میکرد
یکباره دستنبد دراورد رو انگار برای همیشه اون رو داخل کشور گذاشت
لحظه ای که وارد مهمونی شد، همه درحال صحبت کردن بودن، همچیز 𝟏𝟎𝟎 درصدی نبود
برادر کوچیکتر احمقش فقط داشت مشروب میخورد و طمع میکرد
بیول وارد مهمونی شد و به طرفه پدربزرگش رفت ، استقبال گرم و خوبی از بیول شد
بیول : من باید برم دستشویی پدربزرگ، زودی برمیگردم
بیول کیفش رو برداشت و سمت سرویس بهداشتی رفت، با بی اعتنایی به کشید که جلوش راه میرفت، ادامه داد اما لحظه ای شونه اون مرد باعث شد بیول کمی اعتدال خودشو از دست بده و کیفش روی زمین بیوفته ، اون مرد با لحن و صدای بم ای گفت
جیمین :معذرت میخوام مادمازل
بیول مشغول جمع کردن محتویات کیفش بود
بیول پاشید و نگاهی به قیافه فرد مورد نظر کرد
جیمین به او خیره مونده بعدش چشم های جیمین به سمت مچ بیول رفت نگاهی کرد و لبخندی زد
سکوت بینشون موج میزد نگاه خیره بیول کمی با تردید بود چشم هاش ترسیده بودن
بیول : میدونی، راستش اشکال نداره
بیول فقط سعی داشت به خودش بقبوله اون، نیست نه ممکن نیست اون فقط یه توهم بود همین ، خواست راهشو بگیره بره اما چیزی مانعش شد ، بدنش یخ زد نگاهی به مچ دست هاش کرد، دستای جیمین مانع حرکتش شده بودن
جیمین :بد نیست آدم از مرده رویا هاش فرار کنه مادمازل؟
خودش بود
جیمین، بیول رو سمت خودش کشید و اون طرفی از مهمونی برد، لحظه ای که کسی نبود مانعی ای نبود به بدن بیول قدری نزدیک شد که صدای تپش قلبش رسانا شد
بیول :مگه نگفتی هیچ وقت نمیای
جیمین سرش رو توی گردن بیول برد و گفت
جیمین :منظورم از داخل کابوس هات بود! . ً... مگه نگفتم دیگه نباید بترسی
بیول سرش رو مخالف برد و سعی کرد رها بشه اما شرایط برای بیول بدتر شد
جیمین نگاهی به سرتا پای بیول کرد
جیمین :از این لباست خوشم نمیاد، خیلی بلنده، امم دوسش ندارم
بیول نگاه معنا داری کرد
بیول :به تو هیچ ربطی نداره عو. ضی
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.